همینطور که راه می رفت با خودش فکر کرد که چطور جانگکوک از ته تعریف می کنه ولی از اون نه! اون ته رو دوست داشت ولی همیشه اون کسی بود که پسرا رو بدست می اورد. تا. ابد. سینگل ولی ته همیشه اونا رد می کرد و به جیمین پاسشون می داد. جیمین هیچوقت در موردش حرفی نزده بود ولی همیشه بهش فکر می کرد
با شنیدن صدای فریاد مردی ایستاد ولی اون صدا خفه شد و بعد هیچیبه داخل کوچه دوید و مرد بیهوش روی زمین دید در حالی که یه پسر قد بلند و رنگ پرید و بدن پر از تتو اونجا بود.چشم هاش گشاد شدند؛ نفسش حبس کرد و سریع جلوی دهنش رو گرفتبا شنیدن صدای نفسش، اون پسر باچهره ای عصبانی به سمتش برگشت._اون... مرده؟جیمین نزدیک تر شد ولی اون پسر اسلحه کشید.جیمین سریع دست هاش رو بالا برد._لطفاا نکن. من واقعا نمی خوام جونم از دست بدم_به نظر می رسه اهمیت میدم؟ تو چیزی رو دیدی که نباید می دیدییونگی سر تا پای پسر رو از نظر گذروند. اون پسر کیوت بود و موهای فر قشنگی داشت._لطفااشکی به پایین چکید._باشه باشه به هر دلیل کوفتی گریه نکناسلحه اش رو پایین اورد.اگر کس دیگه ای بود، در جا می کشتش اما این پسر کسی بود که نمی تونست مقابلش این کار انجام بده_پس تو باید با من بیای_چی؟ نه_اره، فکر کردی همینطور می زارم بری؟یونگی نیشخندی زد و به سمتش رفت._نه! لطفا من ...من باید برم خونه. من نمی تونم_باید قبلش فکر می کردییونگی گونه هاش رو لمس و الکی اخم کرد._باشهجیمین بالاخره قبول کرد._تا زمانی که میان دنبالم صبر کن_چطور میگی باهات بیام وقتی خودت هنوز اماده نیستیجیمین شجاع بازی در اورد._تو همونی نبود که تا چند دقیقه پیش گریه می کرد و نزدیک بود توی خودش برینه؟ اگر دو قطبی چیزی هستی من نمی خوام بکنمت_چی؟_همونیکه شنیدی_چرا و چی باعث شده همچین فکری درباره من بکنی؟؟_یه نگاه به خودت بکن، تو جذابی موهای فر و لب های حجیمی دارییونگی شونه ای بالا انداخت.جیمین لب هاش رو لمس کرد و به پشت یونگی چرخید تا خنده احمقانه اش رو قایم کنه.سواره اومده بود و یونگی و پشتش جیمین سوار شدند جین: عامم، یونگی؟ این هرزه جدیده؟_نه، عامم... اون یجورایی من دید_اون تورو دید؟! یونگی احمقی چیزی هستی؟_این اشتباه من نبود! اون پیچ داخل اومد و بعد دقیقا همونجا بود_کوک اصلا خوشحال نمیشهجین اهی کشید و موتور رو روشن کرد.کوک؟ مثل جانگکوک؟ جیمین با خودش فکر کرد._شما دو تا هر دو داخل مافیا هستید؟جیمین کنجکاوانه پرسید و یونگی و جین نگاهی از توی اینه بهم انداختند._چی؟ اون احمقجین سعی کرد حواسش رو پرت کنهجیمین چشم هاش رو چرخوند_باشه من ممکنه زیاد باهوش نباشم ولی احمقم نیستم، من تحقیق کردم و جانگکوک ... اون رئیس شماست؟_شتیونگی اهی کشید.جیمین دلیل اورد:_من قرار نیست به کسی بگمجین: باشه ما می دونیم، اون باهات معامله می کنه_اون... بهم اسیب می زنه؟ لطفا....جیمین التماس کرد ولی جین چیزی نگفت.***_واووو دستبند؟جیمین دست هاش رو بالا اورد و یونگی دستبند هاش رو به پایه میز بست._خفه شو_وات د... وات د هلل؟؟جانگکوک همینطور که هوسوک و نامجون دنبالش می کردند داخل شد.جیمین بهش زل زد_جانگکوکجانگکوک با دست بهش اشاره کرد._این چرا اینجاست؟؟نامجون:صبر کن، تو میشناسیش؟_نه. بهتره یه نفر جواب سوال کوفتی من بدهیونگی: اون من درحالی که یه نفر کشتم دید_تو کشتیششش؟؟جیمین با شوک بهش خیره شد._مرحبا یونگیجین ضربه ای به سرش زد._توی برخورد با دشمنا باند ما بهترینه من هیچ نگرانی در مورد اون عوضی ازار دهنده که درمورد باند ما می دونه ندارمجانگکوک به یونگی نزدیک تر شد. جیمین دوباره ناله و التماس کرد_فقط بزار من برم. لطفا.و هی..یونگی:خب میخوای باهاش چیکار کنیم؟هوسوک بحث رو تموم کرد: تو باید می کشتیشجانگکوک اهی کشید و گفت:_نه ما نمی تونیم بکشیمشهوسوک ابروش رو بالا داد._و چرا نمی تونیم؟_چون ...ازم بازجویی نکن!!جین دستش رو جلوی اون دو تا گرفت و گفت:_ما باید یکاری کنیم اون می دونههوسوک: ولی اون همه چیز رو نمی دونه_شما همتون عضو مافیا هستید همتون مجرمید.اون رنگ پریده هم من زد جانگکوک لیدر و از بهترین دوست من خوشش میادبه محض اینکه جیمین دهنش باز کرد همه بهش خیره شدند.نامجون نگاهی بین جیمین و جانگکوک رد و بدل کرد و گفت:_اوه... صبر کن جانگکوک تو از یه نفر خوشت میاد؟_نه. اون فقط یه گوهه همش همینه_فاک یو تو حق نداری تازشم تو گفتی میخوای بشناسیش پس -)جانگکوک فریاد زد و مچش رو چرخوند._اگر نمی خوای پات بشکنم بهت پیشنهاد میکنم دهن کوفتیت ببندیجین یاد اوری کرد: جانگکوک تو خودت می دونی که ما نمی تونیم با هیچ کس خارج از باند رابطه برقرار کنیم_می دونم می دونم من هیچ کس دوست ندارم رابطه اصلا تو حیطه من نیست. خدا اون بشر فقط شر و ور داد بیرونجانگکوک با عصبانیت به اتاقش رفتو در بهم کوبوند._چرا نمی تونید با کسی رابطه داشته باشید؟جیمین واقعا می خواست بدونهجین:_چون رقیب هامون نقطه ضعف هامون پیدا می کنند و و تو اسیب می بینی_اوهجیمین سرش پایین انداخت و به دو نفر فکر کرد.یونگی همینطور که توی فکر بود گفت:_نمیشه بزاریم بره؟_من نمی دونم..._من انجامش میدم و مطمئن میشم به کسی نگه به جانگکوک بگویونگی دست جیمین رو باز کرد و بازوش گرفت و به سمت بیرون داخل ون بردش._سوار شو***_اگر فقط به کسی بگی..._می دونم می دونم بلا بلا بلاجیمین سعی کرد پیاده بشه ولی در ها قفل بودن_گوش کن کیک پخته شده. جلو من لوس بازی در نیار. اگر کسی قرار با حرف زدن زیاد بمیره اون تویییونگی قفل ها رو زد و جیمین بالاخره پیاده شد.همینطور که به دور شدن جیمین نگاه می کرد؛ جیمین برگشت و از پشت پنجره به یونگی زل زد._کیک پخته شده؟یونگی چشم هاش چرخوند._برو خونه_تو من وسط خیابون پیاده کردی. اینجا خونه من نیست تو ممکن عادت کرده باشی ولی من نه_تو فکر می کنی با این کارا من تحریک کردی یا چیزی؟ من هیچ وقت توی خیابون زندگی نکردم عضو باند بودن به این معنی نیست که من بدبختم و این دقیقا چیزی که تو دربارم فکر میکنی. تو خونه ات رو به یه عضو مافیا نشون می دی؟جیمین یه لحظه بهش فکر کرد._اره_واو، اوکی بیا بالاجیمین در رو باز کرد و راحت نشست.نمی دونست چرا ولی یه جورایی کنار این پسر احساس راحتی میکرد. انگار یه نفر داشت ازش مراقبت می کرد. نه فقط بخاطر اینکه همه جا با خودش اسلحه داشت. بیشتر بخاطر حضورش بود._کجا زندگی میکنی؟جیمین بهش گفت یونگی سری تکون داد و راه افتاد._تا حالا با یه نفر خارج از باند رابطه داشتی؟_نه من نمی تونم و تازشم عشق تو حیطه من نیست_چرا؟_وقتی همه خانواده ات می میرن تو یاد می گیری عاشق نشی. من برای شاد بودن نیازی به عاشق شدن ندارم-ولی-من فقط برای ارضا شدنم به فاکشون می دونم این چیزی یه که نیاز دارم-واوجیمین به بیرون از پنجره خیره شد و دید که کم کم دارن به اپارتمانش نزدیک می شن یونگی وایستاد و اپارتمان از نظر گذروند.-تو توی محله بدی زندگی میکنی-بهترین نیست ولی مقرون به صرفه است. پسری که باهاش زندگی میکنم توی یه کافی شاپ کار میکنه. زیاد نیست. دارم سعی میکنم دنبال کار بگردم-تو دوست پسر داری؟-نه اون بهترین دوستمه-ها. مراقب خودت باش و حالا که اینجایی شمارتم بهم بدهیونگی گوشیش رو دراورد و یه فایل خالی براش باز کرد. جیمین لبخندش رو قایم و شماره اش رو وارد کرد.-صبر کن من باید عکس بگیرمجیمین یه پوزیشن کیوت گرفت و باعث شد تا یونگی بهش خیره بشه.اوکی عاممم فکرکنم، خداحافظ و من نکش-جیمین از ماشین پیاده شد و داخل رفت.یونگی مطمئن شد که اون داخل رفته و اه کشید. ذهنش داشت دیوونه می شد-وقتی همه خانواده ات می میرن تو یاد می گیری عاشق نشی. من برای شاد بودن نیازی به عاشق شدن ندارم-ولی-من مردم بگا میدم، برای لذت. همین برام کافیه-واوجیمین به بیرون از پنجره خیره شد، داشتند به ساختمون نزدیک می شدند.یونگی توقف کرد و ساختمون رو از نظر گذروند.-توی محله بدی زندگی می کنی-بهترین نیست ولی مقرون به صرفه است. پسری که باهاش زندگی میکنم توی کافی شاپ کار میکنه. زیاد نیست سعی میکنم دنبال کار بگردم-تو دوست پسر داری؟-نه اون بهترین دوستمه-اها، مراقب خودت باش. تا اینجایی شمارت رو هم بهم بدهیونگی گوشی اش رو در اورد و باکس خالی مخاطبین رو اماده برای جیمی، بهش نشون داد.جیمین خنده اش رو قایم کرد و شماره اش رو زد.-صبر کن. من باید عکس بگیرمجیمین یه پوزیشن کیوت گرفت و باعث شد یونگی بهش خیره بشه.-اوه...عام....خدافظ، من نکشجیمین ازماشین پیاده شد و سمت ساختمون رفت.یونگی مطمئن شد که جیمین داخل رفته و اهی کشید.داشت دیوونه می شد.***-باهام حرف بزن-نمی دونم درباره چی حرف بزنمجانگکوک و ته روبروی هم توی کافی شاب نشسته بودن. همینطور که جانگکوک راحت تکیه زده بود ته با نی ایس لاته اش رو هم می زد.-درباره کار هایی که دوست داری انجام بدی حرف بزن. اونقدر هام سخت نیست. تو خجالتی چیزی هستی؟-من خجالتی نیستم-ولی اینطوری رفتار میکنی. داری حوصلم سر می بریته تکیه زد.-خب دیک فیس. من دوست دارم با دوستام وقت بگذرونم، کافی درست کنم و چیز های دیگه. فقط باید باحال باشه. و چون تو رئیس یه مافیای کوفتی هستی دلیل نمیشه همینطور دور بر من بگردی-یه جوری رفتار میکنی انگار جزو مافیا بودن چیز بدیه-هست! شما همتون مجرمید-ولی باحاله. من می تونم راحت از دست هر کس خوشم نمیاد خلاص بشم-تا حالا...-من بدون هیچ رحمی ادم کشتم تهیونگ فرقی نداره کی-بچه ها چی؟جانگکوک چیزی نگفت و فقط شونه بالا انداخت.-تو چطور وارد اینا شدی؟ چطور این اتفاق افتاد؟ و چرا باید این تتو ها رو روی بدنت داشته باشی؟ خانواده ات چی میشن؟-این سوالا رو برای یه تایم دیگه بزار. خب... اون کوتوله اون چطور این همه اطلاعات درمورد مافیای ما داره؟-اسمش جیمین. یه مدت به این چیزا علاقه داشت. ویدیو هاش رو توی یوتیوب دید و دربارش تحقیق کرد.-هممم-حقیقتا اون نه زنگی زده نه پیام داده موندم چه اتفاقی افتادهته گوشی اش رو چک کرد.احتمالا خوابه. ولش کن-جانگکوک گوشی اش رو چک کرد و پیام نامجون رو که گفته بود تایم دزدیه دید، از جاش بلند شد و دست های ته رو گرفت.-بزار برسونمت خونهاونا سوار ماشین شدن و جانگکوک موتور رو روشن کرد.-بهم بگوجانگکوک نگاهی از توی اینه بهش کرد و بعد دوباره به مسیر روبروش خیره شد.-چی رو بگم-اینکه چطور وارد مافیا و اینجور چیزا شدی؟ پس خانواده ات چی میشن؟-باشه بهت میگم. من و اعضای گروه از بچگیم باهم رفیق بودیم. خانواده هامون هم همدیگر رو از دوره دانشگاه میشناختند و اینطوری ما یه باند خاص برای خودمون داشتیم. ولی، شروع کردیم به دور شدن از همدیگه. چرا؟ هیچ سرنخی نیست. وقتی کوچیک بودم پدرم مادرم رو کشت. هیچ وقت فکر نمی کردم این کار بکنه. مامانم کسی بود که من بیشتر از همه عاشقش بودم. اون بی هیچ دلیلی اذیتش می کرد و من مجبور بودم همه اینا رو ببنیم. و بعدش؟ اون فرار کرد. بدون اینکه چیزی به من بگه گذاشت رفت. بطور اساسی من مجبور بودم خودم از پس خودم بر بیام بدون اینکه برادر هام ازار بدم. من عضو گانگستر ها بودم. قاچاق مواد کردم و همه اینا برای این بود که به اینجا برسم؛ رئیس مافیا بودن. تا امروز اگر یک لحظه هم پدرم رو ببینم درجا می کشمشته با ترحم بهش خیره شد.-من واقعا متاسفم جانگکوک...-نباش... من سال هاست گریه نکردم. حالم خوبه-تو باید بزاری احساساتت خودشون نشون بدن. یا اینکه جاش رو خشونت میگیره. و مادرت... حتما برات خیلی سخت بود. من بازم متاسفم-حالم خوبه. تازشم، من برادر هام دارم.-نظرت در مورد دوست دختر یا دوست پسر چیه؟ من متاسفم، به نظر میاد تو یه راست سراغ من اومدی-من بای ام و توی رابطه ام نیستم-چرا؟-بهش فکر کن. مافیا. رابطه؟ اصلا بهم نمی خورنته اروم گفت:-ولی کیوته-هدف قرار دادن کسی کیوته؟جانگکوک بد بهش خیره شد.-نه اینطوری. فقط-ولش کن-اگر واقعا دوست داری بگا بری بهم بگوجانگکوک چشمکی زد و ته چشم هاش چرخوند.ته نگاهی بهش انداخت-پس تو همچین ادمی هستیوقتی نزدیک اپارتمان شدند ماشین متوقف کرد.-چجور ادمی؟-از اونایی که فقط می خوان بگا بدن-این تنها چیزی هست که بلدم-تا حالا تو عمرت یه نفر بوسیدی؟ته با کنجکاوی پرسید و به لب هاش خیره شد.-اره
YOU ARE READING
MAFIA
Actionجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...