part 29

1K 130 2
                                    

-ناراحتی؟ اوه خب، خوب میشی. تو با من میای باشه؟
بازوم رو کشید و اسلحه رو سمتم گرفت.
-هر تلاشی کنی باعث میشه کشته شی!
اروم زیر گوشم زمزمه کرد و اشک هام به پایین سرازیر شدن. به ارومی گفتم:
-بهرحال هیچ جایی برای پناه بردن بهش ندارم.
احساس کردم چیز تیزی پشت گردنم فرو رفت. از ترس یخ کردم. کسل شده بودم و سرم گیج میرفت.
اخرین چیزی که دیدم سیاهی بود.
***
به ارومی چشم هام باز کردم و به اطراف اتاق نگاهی انداختم. نمیدونستم کجام یا چطور اینجا اومدم. اونجا پر از مرد بود، سعی کردم خودم ازاد کنم ولی با زنجیر به صندلی بسته شده بودم.
اونا حتما موقعیتشون تغییر داده بودن.
متوجه شدم پدر جانگکوک در حالی که دست هاش پشت کمرش چفت شده، راه میره و به ادماش نگاه میکنه.
بعضی هاشون تمرین میکردند و بعضی هاشونم  میجنگیدن.
-اوه تو بیداری
پدر جئون نیشخندی زد و سمتم اومد.
-منو باز کن
سمتش غریدم و اون خندید.
-نه، نه. من تمام تلاشم کردم تا بدستت بیارم و بالاخره تونستم. چرا تک و تنها توی خیابون بودی تهیونگ؟
پوزخندی شیطانی زد.
-به تو هیچ ربطی نداره!
با تمسخر ادامه داد:
-صبر کن، بذار حدس بزنم. تو بالاخره واقعیت فهمیدی. جانگکوک مادرت کشته! برای همینه!
قلبم برای دومین بار شکست.
-تو... توهم میدونستی؟
-من همه چیز میدونم پسر و همینطور میدونم که تو ازش متنفری؛ من هم همینطور. چطوره به ما ملحق شی.
-کیر توی تو و اون باند لعنتیت. من از اسیب دیدن خسته شدم.
-هومم. میدونی بهرحال این انتخاب خودته. تو میتونی با پسر من بمونی، غمگین باشی و دائم در خطر کشته شدن!
یا... همراه ما بیای جایی که به رتبه یک تمرینات برسی، بدون دروغ و تهش... ازش انتقام بگیری. تو به معنای کامل جات امن میشه.
به حرف هاش فکر کردم.
نه! من هرگز به این دیوونه ها کمک نمی کردم. ولی نمیتونستم هم پیش جانگکوک برگردم. نمیتونستم!
من دوستش داشتم ولی نمیتونستم به همون دید گذشته بهش نگاه کنم.
نفسم بیرون دادم. چشمام بستم و اجازه دادم اشک هام سرازیر بشن.
-باشه
***
(جیمین)
در حالی که روی تخت نشسته بودم خودم بغل کردم و به تهیونگ فکر کردم.
هرموقع تهیونگ اسیب میدید من هم اسیب میدیدم. وقتی عضوی از خانواده اش اسیب میدید من هم ضربه میخوردم.
این فقط نشون میداد ما چقدر بهم نزدیکیم. مادرش شاید بهترین نبود ولی تلاشش کرد و من حتی نتونستم برای اخرین بار باهاش حرف بزنم.
زندگی ما قبل از قاطی شدن با مافیا کاملا خوب و اروم بود. ته توی کافی شاپ کار میکرد، خوشحال بود و هر ثانیه نگران ترور شدن یا کشته شدن توسط کسی نبود.
من همینطور زندگی میکرد و وقت میگذروندم و الان؟ شبیه گروگان توی یه خونه گنده بودم.
در باز شد و متوجه شدم یونگیه.
از برخورد نگاهامون خود داری کردم.
-لطفا برو یونگی
-میشه یکم حرف بزنیم؟
التماس کرد و من از جام بلند شدم.
-باشه تو اینجا بمون من میرم بیرون
تقریبا نزدیک در بودم که مچم گرفت.
-یونگی
-خواهش میکنم جیمین
لب هام بهم فشردم. اهی کشیدم و روبروش ایستادم.
-من واقعا متاسفم. ما میخواستیم بهتون بگیم و لی نمیتونستیم. جانگکوک عاشق ته بود و نمیخواست اون ازش متنفر بشه. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و من... من نمیخواستم تو من اینطوری ببینی. مثل یه هیولا. تو من تغییر دادی و من نمیخوام چیزی خرابش کنه.
اشک هام دوباره سرازیر شدن و سرم تکون دادم.
-من شما رو درک نمی کنم. اگر ما رو دوست داشید اونوقت واقعیت بهمون میگفتید. باید به محض اینکه مطلع میشدید اون مادر تهیونگه بهمون میگفتید. نباید میذاشتید اینطوری عذاب بکشیم.
-این کاریه که شده جیمین. نمیتونم کمکی درموردش کنم. ما مافیاییم و اولویتمون محافظت از شماست. نمیتونستیم همه چیز بهتون بگیم.
-اون مافیای کوفتی الان اصلا برام مهم نیست! شما پسرا جوری رفتار کردید انگار اتفاقی نیوفتاده و گذاشتید زجر بکشیم. واقعیتش من خیلی احمق بودم.  همون لحظه ای که تیر خوردم  میدونستم چیزی که دارم درونش پا میذارم دقیقا چیه. پشیمونم. پشیمونم از اینکه توی کافه با جانگکوک حرف زدم. از دید زدنت توی کوچه پشیمونم. ارزو می کنم کاش هیچ وقت نمیدیدمت!
درد توی چشم هاش درخشید و لب هام لرزیدن.
من از دیدن یونگی پشیمون نبودم... فقط الان غمگین بودم.
فکر میکردم قاطی میکنه و سرم فریاد میکشه ولی بجاش من به یه اغوش دعوت کرد.
اونقدر شوکه شدم که پسش نزدم.
اجازه داد روی شونه هاش گریه کنم و اون کمرم مالش داد.
-من متاسفم جیمین
***
(جانگکوک)
همراه هوسوک، نامجون و جین طبقه پایین به اتاق جلسه رفتیم. اجازه دادم یونگی به جیمین بیشتر توجه کنه بهرحال همه این ها تقصیر من بود.
من رابطه خودم خراب کرده بودم نمیخواستم مال اونام مثل من خراب بشه.
هوسوک همراه با نامجون شروع کردن به انجام دادن کارایی پشت کامپیوتر و من و جین هم فقط نگاه کردیم.
-گرفتیمش... این...
توی همون لحظه ویدیویی توی تمام صحفه ها به نمایش دراومد.
جین: چی شده؟
-نمی دونم، نمی دونم فکر کنم هک شدیم.
نامجون سعی کرد تایپ کنه ولی ویدیو شروع به پخش شد.
پدرم دیدم. تهیونگ پشت سرش بود. دست هاش بسته و سرش پایین انداخته بود.
زمزمه کردم:
-ته
-سلام پسرم! تو احتمالا شوکه ای که من دارم چیکار میکنم. خب من دیدم اسباب بازیت داره توی خیابون راه میره و سعی کردم بگیرمش. خیلی غمگین به نظر میرسید. می دونی چرا؟ چون تو مادرش کشتی.
خیلی غیر واقعی اظهار تاسف کرد و من مچم برگردوندم.
-تو برای پس گرفتنش نمیای جانگکوک اون حتی نمیخواد تو برگردی پیشش. ولی اماده باش. قراره ارزو کنی کاش هیچ وقت با من در نمی افتادی
قبل از اینکه صحفه سیاه بشه برای اخرین بار به تهیونگ نگاه کردم.
توی اتاق قدم زدم.
-خب اونا تهیونگ دارن و ممکن هر بلایی سرش بیارن.
-من بازم تلاش میکنم جانگکوک
هوسوک اطلاع داد و صفحه ها رو روشن کرد.
-قیافه اش که معلوم بود بهش اسیبی نزدن. البته فعلا
جین به ارومی گفت.
-هوسوک تمام تلاشت کن تا موقعیتشون پیدا کنی. میخوام با پدرم حرف بزنم و باهاش مذاکره کنم. نامجون سعی کن سیستمشون هک کنی تا بتونم باهاش حرف بزنم.
-باشه
سرش تکون داد و مشغول کاری شد که توش بهترین بود.
پنج دقیقه بعد پسرا انجامش داده بودن.
-من وارد دوربین هاشون شدم. اون می تونه حرفامون بشنوه ولی ما هم میتونیم ببینیمشون هم بشنویم.
نامجون اطلاع داد و صفحه بالا اورد و من دیدم پدرم در حال حرف زدن با تهیونگ روی صندلیه.
-من موقعیتشون پیدا کردم.
هوسوک اعلام کرد.
-بذار باهاش حرف بزنم.
هوسوک بلند شد و من جاش روی صندلی نشستم و مانیتور سمت خودم برگردوندم.
-بابا

ترسیده به اطراف نگاه کرد و با چشم هاش خونه رو گشت.
-دوربین ها رو نگاه کن حرومزاده
اون نگاهی سمت دوربین انداخت و نیشخندی زد.
-اه، تو پسر باهوشی هستی
-خلاصه بگم. من تهیونگ میخوام. چیکار کنم پسش بدی؟




MAFIAWhere stories live. Discover now