-ته
سمتش رفتم و اون قدمی به عقب برداشت.
-نه. تو.. تو گفتی مادرم کشتی؟ د...درسته؟
صداش ضعیف بود و بدنش میلرزید.
-ته...
لب هاش لرزیدن.
-درسته؟
سرم پایین انداختم چرا که نمیتونستم بیشتر از این به چشم هاش خیره بشم.
-اره...
نفسش حبس شد و من سرم بالا اوردم و دیدم دستش جلوی دهنش گذاشته و اشک چون سیلی روی صورتش به پایین میریزه.
-لعنت
فحشی دادم و پشت سرش به سرعت رفتم طبقه بالا.
در اتاقمون باز کردم و یدیدم پشتش بهم کرده و گریه میکنه.
-ته
به ارومی صداش زدم و در بستم. جیغ کشید.
-چرا؟! چرا تو باید تنها کسی باشی که اینکار میکنه؟
اینطور دیدنش داشت من از درون میکشت.
-من... من نمیدونستم اون مادرته تا وقتی که اخبار...
-به چه دلیل کوفتی ای تا دیدیش کشتیش جانگکوک؟! اون مادرم بود.
اشک هاش چون رودی پایین ریختن و من مجبور شدم خودم کنترل کنم تا با دیدنش اشک هام سرازیر نشن.
-اون چندتا از ادمامون کشت، پولمون دزدید و بعد از قتل مادرم توسط بابا همراهیش کرد.
شوکه نفسی گرفت.
-تو میدونستی. تو دیدی من تا جایی که جونم دراد دارم گریه میکنم و هیچی بهم نگفتی؟! تقصیر تو بود. تو برای ماه ها بهم دروغ گفتی جانگکوک
-من متاسفم
-نه.... اخرین حرفی که قبل از مرگ زد چی بود؟
اب دهنم قورت دادم.
-اون گفت سعی داره تا با پسرش وقت بگذرونه... اون ازم میخواست بهش زمان بدم تا با پسرش خداحافظی کنه و من بلافاصله بعد از تموم شدن جملش کشتمش
وحشت زده بهم خیره شد؛ جوری که انگار من هیولام. جوری که دوست نداشتم هرگز بهم زل بزنه.
روی زمین فرود اومد و هعق هعق کرد. قلبم لرزید تا بگیرمش ولی می دونستم پسم میزنه.
-پسری که دوستش داشتم... مادرم کشت. تو بهم دروغ گفتی... تو هیولا!
جیغ کشید و به گریه کردن ادامه داد.
هیچ کاری از دستم بر نمیاومد...
-من...
-فقط برو بیرون جانگکوک. برو بیرون
سرش تکون داد و خودش گرفت.
-ته
-برو بیرون
فریاد زد و من لبم گاز گرفتم.
-باشه.
از اتاق بیرون اومدم و به محض پایین رفتن از پله ها اخمی کردم.
-من واقعا متاسفم کوک
یونگی سعی کرد عذرخواهی کنه.
-نه. این تقصیر خودمه. باید از همون اول بهش میگفتم. اون لعنتی از من متنفره.
اشک هام بالاخره راه خودشون پیدا کردن و اروم روی گونه هام سرازیر شدن.
-احساس وحشتناکی دارم.
جین گفت و من سرم پایین انداختم. جیمین از دستشویی برگشت و به محض دیدن هممون با اخم های توی هم رفته متوقف شد.
-چی شده؟ من صدای فریاد شنیدم.
اب گلوم فرو بردم.
-جیمین...
-چی؟ چی شده؟
بهمون نگاه کرد و هیچ کدوم جوابی ندادیم.
-یونگی؟
به یونگی نگاه کرد و اون سرش پایین انداخت.
-من...من...من مادر ته رو کشتم. تمام این مدت قاتل من بودم.
خودم، خودم لو دادم و چشم هاش از شدت وحشت درشت شد.
-تو داری دروغ میگی. قطعا داری دروغ میگی. امکان نداره شما تمام این مدت به ما هیچی نگفته باشید.
بهمون نگاه کرد ولی هممون از برقراری هر ارتباط چشمی ای امتناع میکردیم.
-تو اون کشتی و هیچ کدوم از شماها به ما چیزی نگفتید؟
اشک هاش به پایین ریختند و بهمون زل زد.
یونگی: من متاسفم جیمین
-و شما بین همه مردم.... شما همه چیز بهم گفید. من باید عاقل تر میبودم و خودم درگیر یه گروه مافیا پر از قاتل نمیکردم. تهیونگ کجاست؟
بهم زل زد.
به طبقه بالا اشاره کردم و اون به سرعت به سمت بالا دوید.
شنیدم به در مشت میکوبه و جوابی نمیگیره.
-جانگکوک!
جیمین صدام زد و من به سرعت بالا رفتم.
-در قفله و من هیچ چیزی نمیشنوم
با هعق هعق گفت.
نه...
داشتم نگران میشدم. به جیمین گفتم عقب بره. همه قدرتم جمع کردم و به در ضربه زدم و در به زور باز شد.
داخل شدیم و تهیونگ رو هیچ کجا ندیدیم.
پنجره باز بود و پرده ها توسط باد به رقص دراومده بودن.
-اون کجاست جانگکوک؟! امکان نداره پریده باشه
جیمین فریاد زد و بقیه با شنیدن صداش به سرعت بالا ریختن.
-اون پایین رفته. از یه چیزی استفاده کرده و فرار کرده.
به بیرون از پنجره نگاه کردم و اون ندیدم.
-چرا؟! به چه دلیل کوفتی ای ما با شما درگیر شدیم؟! ته میتونه اسیب ببینه. اون ادما اون بیرونن! هر اتفاقی ممکنه بیوفته.
جیمین وحشت زده دستش دو طرف صورتش گذاشت.
-چیم، لطفا اروم باشه
یونگی سعی کرد بهش نزدیک بشه ولی اون سرش تکون داد و عقب رفت.
-نه! هیچ کدوم از شما به ما چیزی نگفت. تا چه مدت زمانی قصد داشتید پنهونش کنید؟ کی قرار بود بهمون بگیدش؟
جیمین به یونگی خیره شد و اون فقط سرش پایین انداخت.
جیمین سرفه کرد.
-من باید برم پیداش کنم.
-تو قرار نیست جایی بری. ما پیداش میکنیم. این تقصیر ماست. من مطمئن میشم اون جاش امنه.
سعی کردم ارومش کنم.
-اوه، شما مطمئن میشید که اون جاش امنه؟ چون شما از همون اول با دروغ شروع کردید. پس چطور میشه بهتون اعتماد کرد، اگر نتونم بهتون متقابلا اعتماد کنم چی؟ گمشید. همتون
جیمین سمتمون تف انداخت و با قدم های محکمی از اتاق بیرون رفت. با گرفتن تخت خودم نگه داشتم و به زمین خیره شدم.
من اون شکستم و اون فرار کرد.
اون رفت و همش تقصیر من بود.
تو کجایی تهیونگ؟
***
(تهیونگ)
نمیدونستم دارم کجا میرم.
قلبم برای تحمل چنین حقیقت هایی زیادی شکسته بود.
من جانگکوک دوست داشتم و بعد از این هم هنوز دوستش دارم. من رئیس مافیایی که مادرم کشت و این همه مدت بهم دروغ گفته بود دوست داشتم.
چه مرگم شده بود؟
از دویدن دست برداشت و با گرفتن بتن نشستم.
احساس... بی حسی میکردم.
نمی تونم تحمل کنم و اونا رو مثل قبل ببینم.
جیمین هم میدونست؟ نه... اون هیچ وقت نمیتونست اینطوری بهم دروغ بگه.
یا شاید... من نمیتونم توی این لحظه به هیچ کس اعتماد کنم.
به محض اینکه شروع به قدم زدن کردم یه ون به ارومی دنبالم کرد و من حتی دیگه برام مهم نبود.
ون متوقف شد و دیگه هیچ راهی برای فرار نداشتم.
به اطراف نگاه کردم و خودم وسط ناکجا اباد دیدم. هیچ ماشینی اون اطراف نبود. فقط جاده بود و یه ون.
یه پسر که کاملا مشکی پوشیده بود از ماشین بیرون اومد. اشنا به نظر میاومد.
تای!
عضلانی، مرتب، موهای قهوه ای بالا زده شده و چشم های قهوه ای
اون کاملا سالم به نظر میرسید.
بهش خیره شدم و دیدم نیشخندی زد و اسلحه اش دراورد.
-تنها این بیرون چیکار میکنی؟
سرش تکون داد و بهم نزدیک شد.
-هرکاری میخوای باهام بکن. من دیگه اهمیتی نمیدم.
با صراحت اعلام کردم.
-ناراحتی؟ اوه خب، خوب میشی. تو با من میای باشه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/274049343-288-k997376.jpg)
YOU ARE READING
MAFIA
Açãoجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...