Part 32

952 115 7
                                    


-اوه تو مجبوری! چه دلت بخواد چه دلت نخواد.

-تو شیطانی...

فریاد کشیدم و اشک هام شروع به ریختن کرد.

از احساساتی بودنم متنفر بودم.

-اوه عزیزم. این یه تعریف در نظر می گیرم.

نزدیک تر اومد و دستش زیر چونم گذاشت تا سرم بالا بیاره.

-فقط این بدون... هر چیزی که توی ذهنت یا هر برنامه و نقشه ای که کشیدی کار نمی کنه. ما زودتر از تو حواسمون هست.

سرم از روی انگشت هاش بیرون کشیدم و اون خندید.

صدای پدر جئون از بلند گو پخش شد.

-تای، بیا توی دفترم. باید در مورد یه چیزی صحبت کنیم.

قبل از رفتن نیشخندی بهم تحویل داد.

من تنها و ترسیده بودم. از اینکه می تونستم همه رو خیلی زود ببخشم می ترسیدم. می ترسید جانگکوک اسیب ببینه. می ترسیدم بعد از همه کار هایی که جانگکوک کرده باز بهش برگردم.

نمی دونستم باید چیکار کنم...

***

(جانگکوک)

امروز.

هوا داشت رو به تاریکی می رفت و ما تصمیم گرفتیم همین ساعت حرکت کنیم. رو به نامجون کردم.

-اسلحه ها؟

همینطور که توی کیفش دنبال چیزی می گشت گفت:

-چک شده. همه اینجا هستند. شنود ها.

-خوبه. خب دیگه همه می دونن باید چیکار کنن؟

پسرا سر تکون دادن. سعی کردم واضح تر بیان کنم براشون.

-و... وقتی که نوبت من و پدرم رسید لطفا بذارید خودم بهش رسیدگی کنم. بهم کمک نکنید. مهم نیست چه اتفاقی بیوفته. شما فقط مراقب محافظا مخصوصا تهیونگ باشید.

جیمین اخمو و بد عنق جوابم داد:

-امیدوارم که حالش خوب باشه.

یونگی ارومش کرد.

-مطمئنم که همینطوره.

-اوکی. بیاید بریم.

من دستور دادم و همگی سمت ون رفتیم.

این یه جنگ بود.

***

(تهیونگ)

-همه امادند؟

پدر جئون به اتاق پر از مرد نگاهی انداخت. هیچ ایده ای نداشتم جانگکوک و پسرا چطور قراره انجامش بدن.

می دونستم توی مافیا و احتمالا با بدتراز این روبرو شدن ولی باز هم اون پدرش بود و احتمالا همه چیز قرار نبود اونطور که انتظارش رو دارن پیش بره.

MAFIAWhere stories live. Discover now