می بینم که شرط ووت رعایت نکردید! واقعا انتظار اپ دارید؟
حیف که اپ کردم.
❥❞❝❥❞❝❥❞❝❥❞❝
یادم اومد
-تهیونگ قطعا همین الانشم ازم متنفره
یونگی پرسید:
-چرا؟
-اون می خواست بدونه بوگوم کیه و من هم بهش نگفتم. نمی خواستم نگرانش کنم برای همین سرش داد زدم و قضیه مادرش پیش کشیدم.
جین ضربه ای به سرم زد.
-لعنت بهت جانگکوک
پیشونی ام رو مالوندم.
-تقصیر من نیست!
-پس، اون درباره ما می دونه؟
- نه اون فقط من و یونگی رو میشناسه
نامجون اعلام کرد.
-فردا،باید بریم پیشش
گیج شده بودم.
-اونوقت چرا؟
-اگر قرار ما ازشون محافظت کنیم. بهتر بدونن که چه اتفاقی قرار بیوفته و ما کی هستیم. بهتر اینه که الان براشون توضیح بدیم تا بعدا
-تو درست میگی ولی یه چیز، ما نمی تونیم بگیم که من مادرش کشتم، هرگز
بهشون اخطار دادم و اونا همشون سر تکون دادن.
-خب نامجون با کامپیوتر مراقب بوگوم و رئیسش باش. می خوام قبل از اینکه اونا ما رو پیدا کنن پیداشون کنم.
-حله
ذهنم سمت چیزی که جین چند دقیقه پیش بهم گفت رفت.
من تهیونگ دوست دارم...
ولی این بده...
خیلی بد.
***
(تهیونگ)
با فریاد های جیمین که اسمم صدا می زد از خواب بیدار شدم. خمیازه ای کشیدم و از تخت پایین اومدم.
-من داشتم می خوابی...
با دیدن گروهی از مردا که همگی لباس مشکی تنشون بود متوقف شدم. دو تا از اونا، یکیشون جانگکوک بود و اون یکی هم که جیمین ازش حرف می زد، یونگی بود.
-عاممم چیم
نگاهی بهش انداختم و اونم شونه ای بالا انداخت.
-شما ها کی هستید؟
به همشون زل زدم.
-خب این کیم تهیونگه؟
یکی از اونا پرسید و بعد به جانگکوک خیره شد. جانگکوک سرش تکون داد، دست به سینه شد و من هم ابرو هام براش بالا بردم.
-هومم، بامزه است.
همون پسر قد بلند گفت و جانگکوک هم بهش زل زد.
-سلام
سمتم اومد و من هم قدمی عقب گذاشتم.
-جانگکوک اینا کی هستن؟ شما چرا توی اپارتمان منید؟
شوکه به تک تکشون نگاه کردم.
-جیمین تو اینا رو میشناسی؟
سرش پایین انداخت و به پاهاش نگاه کرد که باعث شد هول بشم.
-صبر ک
-خفه شو و بزار ما صحبت کنیم
یونگی وسط پرید.
-باشه
دستام بالا اوردم و بعد دست به سینه شدم.
-من دوباره سلام میکنم. سلام من کیم سوکجینم. من مادر این گروه حساب میشم، اگر نیاز داری کسی رو بزنی بهم بگو
سرم نوازش کرد و من هم سرم تکون دادم.
-من کیم نامجونم و خیلی چیزا درموردت شنیدم
پوزخندی روی لب هاش شکل گرفت که باعث شد جانگکوک ضربه ای به بازوش بزنه.
-خب بهترین برای اخر، من جانگ هوسوکم بهترین ادمی که تا بحال دیدی...
لبخند زد.
-باشه... و شماها چرا اینجایید؟
-ما همگی عضو مافیا هستیم و قراره از تو و جیمین محافظت کنیم
گیج صورتم جمع کردم و جیمین هم همینکار کرد.
-صبر کنید چرا من؟
-تو برای یونگی مهمی
یونگی سریع از خودش دفاع کرد.
-چی؟ نه اینطور نیست
- دروغ نگو یونگی... ما همگی می دونیم شما با همید
-نه هیچی بین ما نیست
جیمین و یونگی هر دو فریاد زدن و قبل از اینکه به سرعت نگاهشون از هم بگیرن بهم خیره شدن.
جین ادامه داد:
-بیخیال ما باید از شما محافظت کنیم. هر دوتون!
-ولی چرا؟ من نمی فهمم. چرا باید این کار با ما کنید؟
هوسوک پوزخندی به جانگکوک زد و جانگکوک هم سریع نگاهش گرفت.
-جانگکوک نمی خوای بگی چرا؟
-نه
یونگی پرسید:
-ببین اون پسره بوگوم یادت میاد؟
-اره، همونی که جانگکوک هیچی دربارش بهم نگفت. یادم میاد
بهش نگاه کردم و اونم اهی کشید.
نامجون توضیح داد:
-درسته. خب اون درباره تو می دونه و این بده. اون تو رو به عنوان یه نقطه ضعف می بینه.
-و می دونی اونا با ضعیف ها چیمار میکنن؟ شکنجشون می دن. ازشون استفاده میکنن کیم
جانگکوک متوقفش کرد.
-کافیه یونگی
-بهرحال، ما نمی تونیم شما رو تنها بزاریم جون اونا ممکن جایی که زندگی میکنید بدونن و شماره هدف قرار بدن، هر روز هر لحظه...
-که چی؟ شما انتظار دارید که ما بیایم با شما زندگی کنیم؟ یا یه همچین چیزی؟
من شوخی کردم ولی اونا با قیافه جدی بهم نگاه کردن.
نامجون گفت:
-درسته و من مشکلی درباره اش نمی بینم
جیمین سمتم اومد.
-چی؟ نه! ما نمی تونیم با شما زندگی کنیم پسرا
یونگی پرسید:
-چرا نه؟
من توضیح دادم:
-شما عضو مافیا هستید و ما ادم های عادی نصف وسایلمون اینجاست
جانگکوک جوابم داد:
-که چی؟ ما جابه جاش میکنیم بهرحال اینجا محله بدیه
-ولی
-ولی بی ولی وسایلتون جمع کنید شما همراه ما میاید.
جانگکوک سمت اتاقم رفت و شروع به برداشتن وسایل ها کرد.
-چی؟ جانگوک!
پشت سرش رفتم و دیدم اون داره عکس هام توی کیف میکنه
-این احمقانه است
با گرفتن بازوش متوقفش کردم.
-چطور؟ من دارم نجاتت می دم
-من نمی تونم این اپارتمان و کارم ترک کنم
-تو دیگه اونجا کار نمیکنی
-جانگکوک! تو دوست پسر لعنتی من نیستی نمی تونی برای من تصمیم بگیری
-درسته من دوست پسرت نیستم. من رئیس مافیام و دارم جونت نجات می دم. تو باید ازم قدردان باشی
-من کمکت نمی خوام
-تو
اونجا یه گانشات بود.
چشم های جانگکوک گشاد و ته شوکه شد. به سرعت از اتاق بیرون اومدن و بدن جیمین روی زمین دیدن. دست هاش شکمش پوشونده بود. شیشه رو شکسته بودن.
خون از روی لباسش جاری بود.
ته فریاد زد.
-جیمین!
-خم شید
جانگکوک فریاد زد و همه روی زمین افتادن.
***
(تهیونگ)
-جیمین
دوباره فریاد زدم. اشک ها از روی گونه هام پایین اومدن. نمی تونستم باور کنم همچین صحنه ای روبروم رخ داده. بهترین دوستم تیر خورده بود.
جانگکوک بین سر و صدا ی برخورد تیر ها فریاد زد.
-شما بچه ها تفنگ هاتون همراه خودتون دارید؟
-اره!
-ازشون استفاده کنید.
جانگکوک مال خودش دراورد و شروع به شلیک کردن سمت پنجره کرد.
اون دقیقاگیجگاه یه نفرشون هدف گرفت. اونا نه نفر بودن و یکیشون مرده بود.
-جیمین
سینه خیز سمتش رفتم و گرفتمش
-نفس بکش باشه؟
زخمش فشردم که باعث میشد خون کمتری ازش بره. هردومون گریه می کردیم و تا حالا اینقدر نترسیده بودم.
جانگکوک بین رگباری از تیر ها فریاد زد:
-این نقشه ماست! جین و یونگی جیمن و تهیونگ رو سوار ماشین میکنن! اگر اونا بهتون شلیک کردن شما هم شلیک کنید. به هر قیمتی که شده از ته و جیمین محافظت کنید. من نامجون و هوسوک هم میایم.
-زودباشید
یونگی جیمین براید استایل بلند کرد و جین هم بازوی من گرفت و سمت ماشین دویدیم.
یونگی همراه من جیمین با احتیاط صندلی عقب گذاشت و جین هم مطمئن شد ما سلامت سوار شدیم.
اونا به مردی که بهمون شلیک کرد شلیک کردن. بعد جانگکوک نامجون و هوسوک پایین دویدن و سوار ماشین شدن.
جانگکوک از توی پنجره به اخرین نفر هم شلیک کرد و ماشین روشن کردن.
-اوکی همشون مردن
-جیمین
با گریه وبغض صداش زدم و دیدم با دستای لرزون زخم شکمش گرفته.
جانگکوک دور زد.
-اون حالش خوب میشه ما می بریمش پیش یه پرستار عالی اون درستش میکنه.
-قول میدی؟
بهش نگاه کردم
-اره
یونگی رون جیمین گرفت.
-نگهش دار جیمین
***
یونگی جیمین براید استایل بلند کرد و بعد اروم اون روی تخت گذاشت.
-اون تیر خورده
-باشه
اون زن دستکش هاش پوشید و لباس جیمن کنار زد.
جیمین سرفه ای کرد.
-ته
یونگی کنار ایستاد.
-هیسس من اینجام
جانگکوک رو به من گفت:
-ته تو باید بیرون وایسی
-نه! اون بهترین دوست منه. اون میتونه...
بغض کردم و جانگکوک مچم گرفت.
-بیا
من بیرون از اتاق برد.
بدنم شروع به لرزیدن کرد به حدی که نمی تونستم اطرافم بفهمم. دستام خونی بودن و با ترس بهشون خیره بودم.
-ته بهم نگاه کن.
بهش نگاه نکردم و به خیره موندن به دست هام ادامه دادم.
دست هاش که زیر چونم رفت و اون بالا اورد حس کردم.
-اون حالش خوب میشه.
-این همش تقصیر منه. اگر من عجله می کردم ما سوار ماشین می شدیم و اون ت-تیر نمی خورد.
-گوش کن، اون حالش خوب میشه. من بارها تیر خوردم و همون زن من درمان کرده. اون حالش خوب میشه.
-جانگکوک من نمی خوام هر روز بتریم. من نمی خوام هرموقع که پام از در بیرون گذاشتم یکی بهم شلیک کنه.
-اینطور نمیشه. من ازت محافظت میکنم. ما ازت محافظت میکنیم.دست هاش روی گونه هام گذاشت.
-من می ترسم جانگکوک
لب هاش نزدیک لب هام کرد.
-نترس.. تا زمانی که من اینجام همه چیز خوب میشه و هیچ کس اسیب نمی بینه باشه؟
سرم تکون دادم.
-بیا تر و تمیزت کنیم.
YOU ARE READING
MAFIA
Actionجئون جانگکوک سر دسته یه مافیای معروف و خشن اتفاقی به یک کافه میره و اولین عشقش می بینه اون نمی تونه عاشق بشه، عشق برای مافیا یعنی ضعف. اگر اون پسر وارد بازی بشه میشه نقطه ضعفش... تهیونگ حسابدار یه کافه کوچیک وسط شهره. یه پسر بی غل و غش همراه رفیق...