part11

1.5K 175 9
                                    

می بینم که شرط ووت رعایت نکردید! واقعا انتظار اپ دارید؟
حیف که اپ کردم.
❥❞❝❥❞❝❥❞❝❥❞❝
یادم اومد
-تهیونگ قطعا همین الانشم ازم متنفره
یونگی پرسید:
-چرا؟
-اون می خواست بدونه بوگوم کیه و من هم بهش نگفتم. نمی خواستم نگرانش کنم برای همین سرش داد زدم و قضیه مادرش پیش کشیدم.
جین ضربه ای به سرم زد.
-لعنت بهت جانگکوک
پیشونی ام رو مالوندم.
-تقصیر من نیست!
-پس، اون درباره ما می دونه؟
- نه اون فقط من و یونگی رو میشناسه
نامجون اعلام کرد.
-فردا،باید بریم پیشش
گیج شده بودم.
-اونوقت چرا؟
-اگر قرار ما ازشون محافظت کنیم. بهتر بدونن که چه اتفاقی قرار بیوفته و ما کی هستیم. بهتر اینه که الان براشون توضیح بدیم تا بعدا
-تو درست میگی ولی یه چیز، ما نمی تونیم بگیم که من مادرش کشتم، هرگز
بهشون اخطار دادم و اونا همشون سر تکون دادن.
-خب نامجون با کامپیوتر مراقب بوگوم و رئیسش باش. می خوام قبل از اینکه اونا ما رو پیدا کنن پیداشون کنم.
-حله
ذهنم سمت چیزی که جین چند دقیقه پیش بهم گفت رفت.
من تهیونگ دوست دارم...
ولی این بده...
خیلی بد.
***
(تهیونگ)
با فریاد های جیمین که اسمم صدا می زد از خواب بیدار شدم. خمیازه ای کشیدم و از تخت پایین اومدم.
-من داشتم می خوابی...
با دیدن گروهی از مردا که همگی لباس مشکی تنشون بود متوقف شدم. دو تا از اونا، یکیشون جانگکوک بود و اون یکی هم که جیمین ازش حرف می زد، یونگی بود.
-عاممم چیم
نگاهی بهش انداختم و اونم شونه ای بالا انداخت.
-شما ها کی هستید؟
به همشون زل زدم.
-خب این کیم تهیونگه؟
یکی از اونا پرسید و بعد به جانگکوک خیره شد. جانگکوک سرش تکون داد، دست به سینه شد و من هم ابرو هام براش بالا بردم.
-هومم، بامزه است.
همون پسر قد بلند گفت و جانگکوک هم بهش زل زد.
-سلام
سمتم اومد و من هم قدمی عقب گذاشتم.
-جانگکوک اینا کی هستن؟ شما چرا توی اپارتمان منید؟
شوکه به تک تکشون نگاه کردم.
-جیمین تو اینا رو میشناسی؟
سرش پایین انداخت و به پاهاش نگاه کرد که باعث شد هول بشم.
-صبر ک
-خفه شو و بزار ما صحبت کنیم
یونگی وسط پرید.
-باشه
دستام بالا اوردم و بعد دست به سینه شدم.
-من دوباره سلام میکنم. سلام من کیم سوکجینم. من مادر این گروه حساب میشم، اگر نیاز داری کسی رو بزنی بهم بگو
سرم نوازش کرد و من هم سرم تکون دادم.
-من کیم نامجونم و خیلی چیزا درموردت شنیدم
پوزخندی روی لب هاش شکل گرفت که باعث شد جانگکوک ضربه ای به بازوش بزنه.
-خب بهترین برای اخر، من جانگ هوسوکم بهترین ادمی که تا بحال دیدی...
لبخند زد.
-باشه... و شماها چرا اینجایید؟
-ما همگی عضو مافیا هستیم و قراره از تو و جیمین محافظت کنیم
گیج صورتم جمع کردم و جیمین هم همینکار کرد.
-صبر کنید چرا من؟
-تو برای یونگی مهمی
یونگی سریع از خودش دفاع کرد.
-چی؟ نه اینطور نیست
- دروغ نگو یونگی... ما همگی می دونیم شما با همید
-نه هیچی بین ما نیست
جیمین و یونگی هر دو فریاد زدن و قبل از اینکه به سرعت نگاهشون از هم بگیرن بهم خیره شدن.
جین ادامه داد:
-بیخیال ما باید از شما محافظت کنیم. هر دوتون!
-ولی چرا؟ من نمی فهمم. چرا باید این کار با ما کنید؟
هوسوک پوزخندی به جانگکوک زد و جانگکوک هم سریع نگاهش گرفت.
-جانگکوک نمی خوای بگی چرا؟
-نه
یونگی پرسید:
-ببین اون پسره بوگوم یادت میاد؟
-اره، همونی که جانگکوک هیچی دربارش بهم نگفت. یادم میاد
بهش نگاه کردم و اونم اهی کشید.
نامجون توضیح داد:
-درسته. خب اون درباره تو می دونه و این بده. اون تو رو به عنوان یه نقطه ضعف می بینه.
-و می دونی اونا با ضعیف ها چیمار میکنن؟ شکنجشون می دن. ازشون استفاده میکنن کیم
جانگکوک متوقفش کرد.
-کافیه یونگی
-بهرحال، ما نمی تونیم شما رو تنها بزاریم جون اونا ممکن جایی که زندگی میکنید بدونن و  شماره هدف قرار بدن، هر روز هر لحظه...
-که چی؟ شما انتظار دارید که ما بیایم با شما زندگی کنیم؟ یا یه همچین چیزی؟
من شوخی کردم ولی اونا با قیافه جدی بهم نگاه کردن.
نامجون گفت:
-درسته و من مشکلی درباره اش نمی بینم
جیمین سمتم اومد.
-چی؟ نه! ما نمی تونیم با شما زندگی کنیم پسرا
یونگی پرسید:
-چرا نه؟
من توضیح دادم:
-شما عضو مافیا هستید و ما ادم های عادی نصف وسایلمون اینجاست
جانگکوک جوابم داد:
-که چی؟ ما جابه جاش میکنیم بهرحال اینجا محله بدیه
-ولی
-ولی بی ولی وسایلتون جمع کنید شما همراه ما میاید.
جانگکوک سمت اتاقم رفت و شروع به برداشتن وسایل ها کرد.
-چی؟ جانگوک!
پشت سرش رفتم و دیدم اون داره عکس هام توی کیف میکنه
-این احمقانه است
با گرفتن بازوش متوقفش کردم.
-چطور؟ من دارم نجاتت می دم
-من نمی تونم این اپارتمان و کارم ترک کنم
-تو دیگه اونجا کار نمیکنی
-جانگکوک! تو دوست پسر لعنتی من نیستی نمی تونی برای من تصمیم بگیری
-درسته من دوست پسرت نیستم. من رئیس مافیام و دارم جونت نجات می دم. تو باید ازم قدردان باشی
-من کمکت نمی خوام
-تو
اونجا یه گانشات بود.
چشم های جانگکوک گشاد و ته شوکه شد. به سرعت از اتاق بیرون اومدن و بدن جیمین روی زمین دیدن. دست هاش شکمش پوشونده بود. شیشه  رو شکسته بودن.
خون از روی لباسش جاری بود.
ته فریاد زد.
-جیمین!
-خم شید
جانگکوک فریاد زد و همه روی زمین افتادن.
***
(تهیونگ)
-جیمین
دوباره فریاد زدم. اشک ها از روی گونه هام پایین اومدن. نمی تونستم باور کنم همچین صحنه ای روبروم رخ داده.  بهترین دوستم تیر خورده بود.
جانگکوک بین سر و صدا ی برخورد تیر ها فریاد زد.
-شما بچه ها تفنگ هاتون همراه خودتون دارید؟
-اره!
-ازشون استفاده کنید.
جانگکوک مال خودش دراورد و شروع به شلیک کردن سمت پنجره کرد.
اون دقیقاگیجگاه یه نفرشون هدف گرفت. اونا نه نفر بودن و یکیشون مرده بود.
-جیمین
سینه خیز سمتش رفتم و گرفتمش
-نفس بکش باشه؟
زخمش فشردم که باعث میشد خون کمتری ازش بره. هردومون گریه می کردیم و تا حالا اینقدر نترسیده بودم.
جانگکوک بین رگباری از تیر ها فریاد زد:
-این نقشه ماست! جین و یونگی جیمن و تهیونگ رو سوار ماشین میکنن! اگر اونا بهتون شلیک کردن شما هم شلیک کنید. به هر قیمتی که شده از ته و جیمین محافظت کنید. من نامجون و هوسوک هم میایم.
-زودباشید
یونگی جیمین براید استایل بلند کرد و جین هم بازوی من گرفت و سمت ماشین دویدیم.
یونگی  همراه من جیمین با احتیاط صندلی عقب گذاشت و جین هم مطمئن شد ما سلامت سوار شدیم.
اونا به مردی که بهمون شلیک کرد شلیک کردن. بعد جانگکوک نامجون و هوسوک پایین دویدن و سوار ماشین شدن.
جانگکوک از توی پنجره به اخرین نفر هم شلیک کرد و ماشین روشن کردن.
-اوکی همشون مردن
-جیمین
با گریه وبغض صداش زدم و دیدم با دستای لرزون زخم شکمش گرفته.
جانگکوک دور زد.
-اون حالش خوب میشه ما می بریمش پیش یه پرستار عالی اون درستش میکنه.
-قول میدی؟
بهش نگاه کردم
-اره
یونگی رون جیمین گرفت.
-نگهش دار جیمین
***
یونگی جیمین براید استایل بلند کرد و بعد اروم اون روی تخت گذاشت.
-اون تیر خورده
-باشه
اون زن دستکش هاش پوشید و لباس جیمن کنار زد.
جیمین سرفه ای کرد.
-ته
یونگی کنار ایستاد.
-هیسس من اینجام
جانگکوک رو به من گفت:
-ته تو باید بیرون وایسی
-نه! اون بهترین دوست منه. اون میتونه...
بغض کردم و جانگکوک مچم گرفت.
-بیا
من بیرون از اتاق برد.
بدنم شروع به لرزیدن کرد به حدی که نمی تونستم اطرافم بفهمم. دستام خونی بودن و با ترس بهشون خیره بودم.
-ته بهم نگاه کن.
بهش نگاه نکردم و به خیره موندن به دست هام ادامه دادم.
دست هاش که زیر چونم رفت و اون بالا اورد حس کردم.
-اون حالش خوب میشه.
-این همش تقصیر منه. اگر من عجله می کردم ما سوار ماشین می شدیم و اون ت-تیر نمی خورد.
-گوش کن، اون حالش خوب میشه. من بارها تیر خوردم و همون زن من درمان کرده. اون حالش خوب میشه.
-جانگکوک من نمی خوام هر روز بتریم. من نمی خوام هرموقع که پام از در بیرون گذاشتم یکی بهم شلیک کنه.
-اینطور نمیشه. من ازت محافظت میکنم. ما ازت محافظت میکنیم.

دست هاش روی گونه هام گذاشت.
-من می ترسم جانگکوک
لب هاش نزدیک لب هام کرد.
-نترس.. تا زمانی که من اینجام همه چیز خوب میشه و هیچ کس اسیب نمی بینه باشه؟
سرم تکون دادم.
-بیا تر و تمیزت کنیم.

MAFIAWhere stories live. Discover now