part 27

982 133 15
                                    

صداش مثل بمب توی خونه پیچید.
-پسرا! بیدار شید!
هیچ وقت جانگکوک در این حد عصبانی ندیده بودم. به جیمین نگاه کردم و کم کم چشم هام با لایه ای از اشک پوشیده شد.
بهم اشاره کرد بیا اینجا و من هم سمتش رفتم. همراهم نشست و کمرم مالش داد تا مطمئن شه حالم خوبه.

بعد از چند ثانیه پسر ها از نقاط مختلف خونه جمع شدند و خمیازه کشیدن.
جین: چیشده کوک؟
-یه مشکلی داریم. تای اومده بود اینجا.
یونگی فریاد زد.

-چی؟ کی بهش اجازه داده بیاد داخل؟
جانگکوک بهم نگاه کرد و بقیه پسر ها هم مستقیما بهم زل زدن. خجالت زده سرم پایین انداختم.
-اون از تهیونگ پرسیده میتونه از خودش دفاع کنه و تهیونگم بهش گفته و الان اون میدونه که کل باند لعنتیمون اموزش دیده است و همه نقشه هام خراب شده!
جانگکوک مچش پیچوند.

-این یه اتفاق بود جانگکوک اون نمیدونست...
جیمین خواست حرفی بزنه که جانگکوک حرفش قطع کرد. انگشت اشاره اش سمتش گرفت و گفت:
-اون لعنتی اتفاق نبود تو میتونستی جلوش بگیری.
یونگی قدمی جلو گذاشت.
-تو الان عصبانی هستی. یکم نفس بکش باشه؟ ما حلش میکنیم.
-اوه اره!
راهش کج کرد و رفت طبقه بالا. همشون بهم خیره شدن و من نگاهم گرفتم. به ارومی گفتم:
-من واقعا متاسفم
-ما از دستت عصبانی نیستم ته. جونگکوک یکم... فشارش رفته بود بالا. ما یه نقشه جدید میکشیم باشه؟
هوسوک دستش روی شونم گذاشت و من سرم تکون دادم.
ولی جانگکوک از دستم عصبانی بود و با وجودی که پسرا اعتراف نکردن ولی میدونستم اونام از دستم عصبانی ان.
من همه چیز خراب کردم.
***
با وجودی که جانگکوک بالا بود پسرا پایین نشسته بودند.
-من میرم پیشش
یونگی بلند شد ولی من جلوش گرفتم.
-میشه من برم؟
-نمی دونم اگر اون...
-خواهش میکنم
التماسش کردم و اون اهی کشید. ازش تشکر کردم و راهی طبقه بالا شدم.
صدای فحش و فحاشی میشنیدم. به محض باز کردن در اب دهنم قورت دادم.
بهم نگاه کرد ولی وقتی دید منم روش برگردوند.
-از دست من عصبانی هستی؟
با پایین لباسم ور رفتم.
-نه ازت عصبانی نیستم
-چرا عصبانی هستی
-من از تای عصبانی هستم. از این عصبانی هستم که باید این مشکل حل کنم. من واقعا از دستت عصبانی نیستم
رفتم و کنارش نشستم.
-من متاسفم. من نقشه ات خراب کردم جانگکوک. من اصلا فکر نکردم و حدس میزدم اون ادم خوبیه.
نگاهی بهم انداخت.
-درسته، من فقط باید بیشتر بهت اموزش بدم ولی دیگه اون در برای هیچ کس باز نکن. اگر صدای در زدن شنیدی فقط من خبر میکنی، باشه؟
سرم تکون دادم و به پاهام خیره شدم.
-حالا که اونا میدونن من و جیمین اموزش دیدیم چیکار میتونن کنن؟
-بازیشون اپدیت میکنن و مردای بیشتری میارن و هزار چیز دیگه... اونا هنوز حمله نکردن و این به این معنیه که اونام دارن برنامه ریزی میکنن و تای احتمالا یکی از مردای جدیده. اون برای مدت زیادی اموزش دیده برای همین من میشناسمش.

زمزمه کردم
-تای خیلی شبیه توعه
-چی؟
-اون فقط یکم شبیه توعه.
سرش تکون داد.
-بهرحال امیدم اونا درباره اموزش های تو و جیمین چیزی ندونن وگرنه بدختیم ☺
-احساس خیلی بدی دارم. من همه چیز خراب کردم.
-اینطور نباش. من درستش میکنم
مستقیما به چشم هاش خیره شدم و توی اون چشم ها ترس دیدم.
دستم روی گونه اش گذاشتم و گونش بوسیدم.
-دوباره میگم، خیلی متاسفم.
بلندم کرد و من روی پاهاش نشوند.
-میدونم.
خم شد و بوسیدم و من هم چشمام بستم. بهش اجازه دادم وارد دهانم بشه و دست هام دور گردنش حلقه کردم.
بعد از سی ثانیه بوسیدن، عقب کشید و عاشقانه نگاهم کرد.
زمزمه کردم:
-دوست دارم.
لبخندی زد.
-من هم دوست دارم.
-تو باید بری با پسرا حرف بزنی
از روی رونش بلند شدم و اون هم ایستاد.
-اوه
بیرون رفت و در بست.
***
(جانگکوک)
رفتم طبقه پایین و همه پسرا رو دیدم.
-الان خوبی؟
هوسوک پرسید و من سری تکون دادم.
-من میرم حمام
جیمین گف و سمت حموم پایین هال رفت. نامجون بهم نگاه کرد.
-خب الان قرار چیکار کنیم؟
-به تمرین اون دوتا ادامه میدیم. هوسوک، میخوام بیرون در دوربین نصب کنی. درباره بقیه هم بعدا صحبت میکنیم.
دست به سینه ایستادم.
یونگی: جانگکوک به نظرم باید به ته واقعیت بگی
-چی؟
یونگی زیرکانه ادامه داد:
-بهش درباره مادرش بگو. شما همدیگر رو دوست دارید، درسته؟ اگر همینطور به دروغ گفتن ادامه بدی اون یه روز  میفهمه و بیشتر ازت متنفر میشه.
-نمی تونم اجازه بدم بفهمه من مادرش کشتم. این همه چیز خراب میکنه.
-چی؟
با شنیدن صدای شکسته و ضعیف پشت سرم چشم هام درشت شد.
تهیونگ با صورت اشکی توی راه پله ایستاده بود.
-ته
یک قدم سمتش برداشتم ولی اون عقب رفت.
-نه. ت...تو گفتی مادرم کشتی. درست...درسته؟
صداش ضعیف بود و بدنش میلرزید.
-ته
-درسته؟
لب هاش لرزیدن. سرم پایین انداختم. نمی تونستم به چشم هاش نگاه کنم.
-اره
نفسش حبس شد. سرم بالا اوردم و دیدمش که با دست هاش دهنش پوشونده و اشک ها مثل سیلی صورتش خیس میکردند.
به سرعت دوید طبقه بالا و محکم در اتاقمون بست. سرم مالش دادم.
-فاک
فحشی دادم و پشت سرش به سرعت رفتم طبقه بالا.

هو هو، خودتون بدجنسید 😈😌
اولش احساس سینگلی کردم ولی اخرش ریده شد به همه چیز. یونگی دلبندم نمیشد شات اپ کنی؟ اینا تازه یخاشون داشت وا میشد. 🤪

MAFIAWhere stories live. Discover now