part12

1.6K 161 11
                                    

دست هاش روی گونه هام گذاشت.
-من می ترسم جانگکوک
لب هاش نزدیک لب هام کرد.
-نترس.. تا زمانی که من اینجام همه چیز خوب میشه و هیچ کس اسیب نمی بینه باشه؟
سرم تکون دادم.
-بیا تر و تمیزت کنیم.
***
-باشه
اون زن توجه همه پسر هارو به خودش جلب کرد و همه اونا دور اتاقی که جیمین اونجا بود جمع شدن.
با نگرانی پرسیدم:
-حالش چطوره؟ خوبه؟
-اون حالش خوبه. گلوله رو از توی بدنش در اوردم اگر فقط یه اشتباه کوچیک می کردم ممکن بود دووم نیاره ولی انجامش دادم. خون زیادی از دست داده برای همین الان دوره نقاحت می گذرونه و باید استراحت کنه. مین همراهشه پس مشکلی نیست.
هممون اهی از اسایش کشیدیم و من پرستاره بغل کردم. پرستار لحظه ای وحشت کرد.
-خیلی ازتون ممنونم، خانم...
منتظر شدم تا اسمش بهم بگه.
-جی ایون
-ممنونم جی ایون
از اغوشش بیرون اومدم و بقیه زیر خنده زدن. سرش تکون داد و سمت میزش رفت.  دستم روی قلبم گذاشتم و نفسم بیرون دادم.
-اخیش، اون حالش خوب میشه
جانگکوک لبخندی بهم تحویل داد.
-بهت گفتم
هوسوک دستش توی موهام برد و بهم ریختشون.
-درسته. ما به هردوتون گفتیم که قرار ازتون مراقبت کنیم و اینکار کردیم.
اهی کشیدم
-پس اپارتمان نابود شده. مطمئنم روی مبل ها جای گلوله هست.
جین اضافه کرد.
-اره ولی تو جابه جا میشی پس درست میشه.
-ولی من کجا باید بخوابم.
-با جانگکوک
جین، نامجون و هوسوک هم زمان گفتن.
-چی؟
به جانگکوک نگاه کردم ولی هیچ چیز نمی شد از چهره اش خوند.
هوسوک ابروش بالا داد
-مطمئن باش اون ازت مراقبت میکنه
جانگکوک ضربه ای پشت گردنش زد که باعث شد از درد فریاد بزنه.
-هی نیاز نبود این کار کنی. من تهیونگ فرستادم پیشت تا مراقبت باشه
هوسوک به جانگکوک خیره شد و من خندیدم.
-نگران نباش. این بچه ها احمقن. اگر جانگکوک خواست کاری باهات بکنه به خودم بگو
جین این گفت و منم سرم تکون دادم.
-یادم نمیره!

***
(یونگی)
به نظر می رسید درد زیادی می کشه ولی گریه نمی کرد. نمی فهمیدم. منظورم اینه من گریه نمی کردم. من بهش عادت کرده بودم ولی اون؟ اون یه ادم عادی بود.
-ی...یونگی؟
سعی کرد بلند شه ولی ناله ای کرد و دوباره دراز کشید.
خنده ای کردم.
-یا تو فقط تیر خوردی احمق
چشم هاش چرخوند.
-یادم رفته بود.
-چطوره که گریه نمیکنی
-فکر می کنم قوی شدم...
صداش خسته به نظر می رسید.
-هومم بخاطر اون پدرته؟
جیمین سرش پایین انداخت.
-اره.
نیشخندی زدم.
-ما می تونیم از این قوی شدن توی مافیا استفاده کنیم
-به هیچ وجه
شونه ای بالا انداختم.
-باشه هرطور راحتی
-تو چرا اینجا پیش منی؟... شاید واقعا بهم علاقه داری
-صبر کن... چی؟ بیخیال استراحت کن
بلند شدم و سرش نوازش کردم.
-چی...یونگی
صدام زد ولی من از اتاق بیرون رفتم و در بستم
باید اون از ذهنم بیرون می انداختم. به همین اسونی.
شاید.
شایدم نه! ولی سعی ام میکنم.
بیرون رفتم و بچه ها رو در حالی که روی دوتا کاناپه سبز رنگ نشسته بودن پیدا کردم.
جین، نامجون و هوسوک روی یه کاناپه نشسته بودن و تهیونگ و جانگکوک هم روی کاناپه دیگه.
کنار تهیونگ و جانگکوک نشستم و تکیه زدم.
تهیونگ:
-حالش چطوره
لبخند کمرنگی زدم.
-اون قویه
سرش تکون داد.
***
(تهیونگ)
-ما فردا از اینجا میریم
جانگکوک به همه اعلام کرده و بقیه همه سر تکون دادن ولی من با چشم های گشاد بهش نگاه کردم.
-ولی اون هنوز کاملا خوب نشده.
-حالش خوب میشه. می تونه توی خونه استراحت کنه و پیش یونگی بخوابه.
اصلا به من نگاه نکرد. یونگی شونه ای بالا انداخت.
-باشه.
می دونستی به راحتی حدس بزنی توی سرش چیزای خوبی نداره. الان این چیزیه که باید بابتش اعتراض کنم؟
اینکه هر ثانیه ممکنه دزدیده بشم یا حتی تیر بخورم یا شاید بدتر.
هنوز نمی تونستم کامل به اون پسرا اعتماد کنم ولی به جانگکوک اعتماد داشتم و اون قول داده بود مراقبم باشه و امیدوارم پاش بمونه.
***
روز بعد
-ممنون جی ایون
جانگکوک تعظیم کرد و اون چشم هاش چرخوند.
-می دونی که حواسم بهتون هست. مراقب  خودتون باشید.
ضربه ای به شونه جانگکوک زد.
جانگکوک رو به یونگی پرسید:
-تو جیمین می بری؟
یونگی سر تکون داد. هیچ مشکلی با بردن جیمین اون هم براید استایل نداشت
-تو خوبی؟
جانگکوک ازم پرسید و من سر تکون دادم.
-خوبه بیاید بریم
اون سمت بیرون رفت و ما همه تا ماشین دنبالش کردیم.
شنیدم که جیمین گفت:
-نیازی نیست من ببری
یونگی هم جوابش داد.
-تو اسیب دیدی البته که بلندت میکنم.
نیازی نبود تا برگردم و لبخند جیمین ببینم. ما همه سوار ماشین شدیم و سمت خونه مافیا راه افتادیم.
خـــــیـــــــلـــــــی بــــزرگـــــه
چطور ممکنه...
دهنم  پوشوندم و اونا همگی خندیدن. جین دستش روی شونم گذاشت.
-بهش عادت میکنی
جیمین گفت:
-یا مسیح... باید خیلیییی گرون باشه.
-اره
جانگکوک شونه ای بالا انداخت و ما داخل شدیم
داخل، خیلی گرفته بود. نیاز به یه چیز جالب داشت.

-یونگی اتاقت و اطرافت به جیمین نشون بده. بچه ها همینطور درباره بوگوم و دار و دسته اش اطلاعات جمع کنید. من از تهیونگ مراقبت میکنم و میام کمکتون.
جانگکوک دستور داد و همه سر تکون دادن.
-بیا ته
من سمت طبقه بالا به اتاق خودش هدایت کرد.
اتاقش خیلی بزرگ بود.
یه تلوزیون بزرگ و یه تختی که برای دو نفر جا داشت.
و البته برای ته احساس خالی بودن می داد.
یه کمد بزرگ و حموم هم داشت.
-این اتاقمه؛ کمد و حموم.بوم... من قرار نیست بهت دست درازی کنم تو در امانی.
به همه جا اشاره کرد تا مطمئن بشه.
-واو
به همه جا نگاه کردم.
-جانگکوک من یه سوال دارم. تا موقعی که لباس هام نیومده باید چی بپوشم.
-می تونی لباس های من بپوشی
ابرو هام توی هم رفت. نگاهی به لباس هاش انداختم.
مشکی، سفید و دوباره مشکی
-اول، خدای من نه! استایلت عق... دوما لباسات برای من بزرگن
-شوخی کردم بچه ها رو می فرستم برات لباس بخرن. سایزت چیه؟
گوشیش دراورد و نگاهم کرد. شونه ای بالا انداختم
-نمی دونم مدیوم رو به لارج
سرش تکون داد.
-اوکی اطراف نشونم بده
لبخند زدم و اون بهم خندید
-صبر کن لباسم عوض کنم. بعد از اینکه اطراف بهت نشون دادم میرم به پسرا کمک کنم و بعد ورزش.
وقتی لباسش دراورد با دیدن عضله هاش شوکه شدم.
اگر اون پسر من از صخره به پایین پرت میکرد بازم ازش تشکر می کردم.
سیکس پک هاش، عضله دور بازوش، همه چیز به طرز فجیعی صاف بود.
-اب دهنت چکه میکنه.
از فضا بیرون کشیدم و من سریع روم گرفتم.
خندید و از اتاق بیرون رفت تا اطراف بهم نشون بده.
طرف هال سمت ردیفی از اتاق ها رفت.
-اینا اتاق پسراست. اوه برای جین و جون بهتره در بزنی دارم بهت اخطار میدم. ممکن چیز هایی ببینی که هرگز نمی خواستی ببینی.
خندیدم و از پله ها پایین رفتیم
-این اشپزخونه است. جین و هوسوک معمولا غذا می پزن. هیچ وقت از بیرون سفارش نده. ما نمی تونیم به کسی اعتماد کنیم.
پایین رفتیم.
-اوه اره، این باشگاست و زمین تمرین هم طبقه بالاست.  می تونی تشخیصشون بدی.
و سالن...اینجا ده تا حموم داریم مطمئنم پیداشون می کنی. اتاق کارم... اتاق جلسه و بلا بلا بلا...
اشاره کذد.
-باشه. ممنونم
-می تونی هرجا خواستی استراحت کنی من پیش بچه هام
به پسرا توی اتاق جلسه اشاذه کرد.
-خخخ
رفتم بالا پیش جیمین
***
(جیمین)
-شما اصلا اینجا گم نمیشید؟
همینطور که دراز کشیده بودم پرسیدم ولی با دردی که توی شکمم پیچید ناله ای سر دادم.
سونگی بالای تخت نشست.
-نه، اونقدرام بزرگ نیست.
-پوففف
تقه ای به در خورد و متوجه شدم تهیونگه. چون اون خل و چل ها بدون در زدن می ریختن تو.
-بیا تو
ته پوکر به یونگی نگاه کرد.
-می خوام با چیم تنها باشم
-عاغ باشه من طبقه پایین پیش رفقا هستم
یونگی بیرون رفت و در بست.
***
(تهیونگ)
روبروش روی تخت نشستم و به شکم پوشیده اش خیره شدم.
-خیلی درد میکنه مگه نه؟
-نمی خواد نگران من باشی. از پسش بر میام.
-اره ولی تو باید خوب بشی که تا اخر عمرت طول میکشه.
شونه ای بالا انداخت.
-چیم... از اینکه وارد این چیزا کردمت معذرت میخوام.
-تو هیچ کاری نکردی. داری در باره چی حرف می زنی؟
-احساس میکنم مقصر همه اینا منم. تو نباید تیر می خوردی من باید جای تو می بودم.
-این نگو احمق. من حالم خوبه. این باعث شد تا به خودم بیام  و بفهمم هر روز با چیا سر و کار داریم.
-چی فکر میکنی
______
لاولی ها اینم پارت جدید امیدوارم بهتون چسبیده باشه
ماچچچ

MAFIAWhere stories live. Discover now