Part 37

790 76 4
                                    

 (تهیونگ)

نیشخندی زد.

-خب سلام

-خب تو فرار کردی و راهت رو ورودی خونه جانگکوک پیدا کردی؟ واو...

سعی کردم نشون بدم نترسیدم.

-اوه، خفه شو. این چیزی هست که قراره اتفاق بیوفته. تو میری داخل خونه جانگکوک میاری بیرون و شاید فقط شاید من یه گلوله توی سرت خالی نمی کنم.

-پس تو میخوای راه پدرت رو در پیش بگیری... بعد از تموم اتفاقایی که افتاده؟ اون مرده...

-چون تو کشتیش. توی عوضی و من باید همین الان به زندگیت پایان بدم.

-تو نمی تونی. چون ترسیدی

-من از هیچ چیز نمی ترسیم.

می تونستم بگم شوکه بود چون تفنگش روی زمین افتاد سریع خم شد، برش داشتش و به گارد قبلیش برگشت.

-تمام چیزی که تو میخوای دوست داشته شدن. ولی هیچ وقت نمی تونی بدستش بیاری، می تونی؟ تو مادری نداری. پدری نداری.

-دهنت ببند تهیونگ

سمتش رفتم و ادامه دادم.

-برای همین از جانگکوک متنفر بودی. پدر تو اون بزرگ کرد، بجای تو! تو هرگز احساسی به اسم عشق رو تجربه نکردی. برای همین از بقیه طلبش می کردی. می خواستی پدرت بهت افتخار کنه و شاید... فقط شاید اون عشقی رو که هرگز نداشتی بهت نشون بده.

دیدم دست هاش دارن می لرزن و اون سعی می کرد نشون بده حرف هام روش تاثیری ندارن.

-تای، من نمی خواستم هیچ کدوم از این اتفاقا رخ بده. ولی من عاشق رئیس مافیا شدم. با دوستم و مافیا زندگی میکنم و صادقانه هیچ کدومشون با دنیا عوض نمی کنم. مادر من هم ازم گرفته شد. پدرم... هرگز نداشتمش. جهنم... حتی نمی دونم کیه. می تونم بفهمم نداشتن عشق خانواده چطوریه. بدبخت کردن ادما جواب نیست. پس دارم التماست میکنم. لطفا. تفنگ زمین بزار و بزار کمکت کنم.

حدس می زدم این اشتباهه. احساس می کردم من باید تا الان با تای می جنگیدم. ولی من اشتباه بودن رو انتخاب کردم.

تفنگ هنوز توی دست هاش می لرزید ولی این تغییری توی حالت من ایجاد نکرد.

من نترسیده بودم و مصمم بودم. مصمم از اینکه می تونم تغییرش بدم.

شستش رو روی ماشه دیدم... اون نمی تونست انجامش بده.

یه جای خالی شلیک کرد و روی دو زانوش زمین افتاد.

من انجامش داده بودم.

هوسوک و نامجون بیرون اومدن.

-و د فاک؟! تای؟!

نامجون می خواست حواسش به اون باشه ولی من دست هام روی سینش گذاشتم و عقب روندمش

-نه! لطفا توی این مورد بهم اعتماد کنید. من می دونم دارم چیکار میکنم.

MAFIAWhere stories live. Discover now