کلیدش رو از توی جیبش بیرون آورد و میخواست در خونه رو باز کنه اما با دیدن دسته گلی که پشت در بود،توجهش جلب شد
کمی خم شد و دسته گل رو از روی زمین برداشت و نگاهی به کارتی که روی گل های رز اون قرار داشت،انداخت...شاید همه چیز تکراری شده باشه برای همین هم مثل اولین تولدی که در کنارت بودم این دسته گل رو آماده کردم
ممکنه این آخرین تولدی باشه که از من هدیه دریافت میکنی اما با وجود همه چیز برات آرزوی خوشبختی میکنم...تولدت مبارک
از طرف سوهی...کلید رو توی قفل در انداخت و در رو باز کرد و وارد خونه شد
کارت رو داخل جیب کتش گذاشت و دسته گل رو به طرف آشپزخونه برد تا اون رو داخل ظرف آب بزاره...با شنیدن صدای در لپ تاپش رو بست و از اتاق خواب بیرون رفت و با دیدن جونگ کوک که به خونه برگشته بود لبخند زد و به طرفش رفت...
جیمین: دیر اومدی...شام آماده کرده بودم ولی سرد شد و مجبور شدم جمعش کنم
جونگ کوک: اشکالی نداره دوباره گرمش میکنیم...خودت غذا نخوردی؟
جیمین: نه...منتظر تو بودم
جونگ کوک: پس بریم شام بخوریم
لبخندش پهن تر از قبل شد وبه طرف آشپزخونه رفت تا غذایی که آماده کرده بود رو دوباره گرم کنه
طرف غذا رو از توی یخچال بیرون آورد و داخل فر قرار داد و فر رو روشن کرد...جونگ کوک: میدونستی فردا روز فارغ التحصیلیته؟
ظرف ها رو روی میز چید و آبمیوه رو از یخچال بیرون آورد و به سوال جونگ کوک جواب داد...
جیمین: آره ولی هیچ همراهی برای مراسم ندارم
نفس عمیقی کشید و همونطور که کتش رو از تنش درمیاورد وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست...
جونگ کوک: اگه اسمت توی لیست نفرات برتر باشه یک هدیه خیلی بزرگ از طرف من میگیری
جیمین: واقعا؟!
چشمانش برق زد و سرش رو بالا آورد و به صورت جذاب مرد رو به روش خیره شد...
جونگ کوک: البته
دوباره لبخند زد و با شنیدن صدای زنگ فر که نشون میداد غذا گرم شده فر رو خاموش کرد و طرف غذا رو روی میز گذاشت
کنار جونگ کوک نشست و مشغول خوردن شام دو نفره شدن...*********************************************
کلاه فارغ التحصیلیش رو روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد
بالاخره آخرین سال هم رسید و بعد از این میتونست وقت بیشتری برای زندگیش داشته باشه
با اینکه نمرات نسبتا خوبی میگرفت اما نمیدونست که میتونه جزو نفرات برتر باشه یا نه...تقریبا تمام کسانی که همسن و سال خودش بودن بعد از فارغ التحصیلی شروع به کار میکردن
و اون عده ای که این مدت در خوابگاه بودن به شهر خودشون برمیگشتن
اما جیمین نمیخواست که به شهر خودش برگرده
همیشه دوست داشت معروف بشه و شاید الان فرصت مناسبی بود تا بتونه آرزوش رو به حقیقت تبدیل کنه...
YOU ARE READING
Tell Me A Story
Fanfictionنام فیک: یه قصه برام بگو📖 ژانر: ددی کینک،درام،اسمات🔞 کاپل: کوکمین👨❤️💋👨یونمین،نامجین وضعیت: کامل شده نویسنده: King Ripper🍷