part36

1.6K 180 46
                                    

نگاهی به حلقه درخشانی که توی انگشتش بود انداخت و همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشمانش عبور کرد

کمی خم شد و مثل جونگ کوک روی زمین نشست
دست های مرد رو گرفت و انگشتانش رو قفل انگشت های کشیده جونگ کوک کرد

جیمین: من فکر نمیکردم که همچین چیزی ازم بخوای

کمی تعجب کرد و نگاهش رو به چشمان جیمین داد و به آرومی پرسید

جونگ کوک: چرا؟

جیمین: چون همه چیز خیلی سریع و عجیب اتفاق افتاد...من حتی متوجه نشدم که چه زمانی عاشقت شدم...فقط میدونستم که باید به دستت بیارم حتی اگه اشتباه باشه...و واقعا اشتباه بود...من خیلی عجله کردم...و اتفاقاتی افتاد که من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه...ولی من هنوز هم عاشقتم...هنوز هم میخوام که تو رو داشته باشم...اما نمیخوام هیچ اتفاق بد دیگه ای بیفته...میخوام همه چیز رو از اول و درست شروع کنیم

تمام مدت در سکوت به حرف های پسر گوش داد و کمی دستش رو فشار داد و با تردید گفت

جونگ کوک: خب؟!

لبخند زد و مرد رو در آغوش کشید و به آرومی کنار گوشش لب زد

جیمین: باهات ازدواج میکنم!

با خوشحالی و ذوق همه چیز رو برای تهیونگ تعریف کرد و دستش رو جلو آورد تا حلقه رو به دوستش نشون بده

جیمین: قشنگ نیست؟

نگاهش رو بین صورت جیمین و دستش چرخوند و با نگرانی شروع به حرف زدن کرد

تهیونگ: فکر میکنی این کار درسته؟

جیمین: این درست ترین کار زندگیمه ته ته...میخوام همه چیز رو از اول شروع کنم...نمیخوام کل زندگیم رو با فکر اینکه باعث خیانت و مرگ و ناراحتی شدم سپری کنم

بعد از شنیدن حرف های جیمین لبخندی زد و دستش رو گرفت

تهیونگ: برات خوشحالم

جیمین: ممنونم

تهیونگ: تشکر برای چی؟

جیمین: تو تنها کسی بودی که همیشه کنارم موند...حتی وقتی اشتباه میکردم ترکم نکردی...واقعا ممنونم ته ته

تهیونگ: بیا اینجا ببینم

کمی جلوتر رفت و جیمین رو در آغوش کشید
وجود یک دوست خوب که همیشه در کنار آدم باشه خیلی حس خوبی داره...

وقتی که از خونه تهیونگ برمیگشت پیامکی از طرف جونگ کوک دریافت کرد:

(به آدرسی که برات فرستادم بیا...منتظرتم)

نگاهی به آدرس انداخت و با فهمیدن اینکه جونگ کوک اون رو به رستوران دعوت کرده لبخندی روی لب هاش نشست

مسیرش رو تغییر داد و به طرف آدرسی که جونگ کوک براش فرستاده بود حرکت کرد

وقتی که به مقصد رسید ماشینش رو در پارکینگ رستوران پارک کرد و وارد رستوران شد
نگاهی به اطراف انداخت اما هیچکس اونجا نبود و سکوت و تاریکی همه جا رو فرا گرفته بود

Tell Me A StoryWhere stories live. Discover now