part35

1.8K 178 55
                                    

همیشه فکر میکنیم که زندگی هیچوقت تغییر نمیکنه
درست مثل پسر بچه ای که تقریبا همه زندگیش از طرف پدرش مورد تمسخر قرار گرفته بود
پدرش فکر میکرد که جونگ کوک نمیتونه از پس خودش بر بیاد
همیشه بهش سخت میگرفت و اصلا مهم نبود که اون چقدر تلاش میکنه
پدرش هیچوقت ازش راضی نمیشد...

تا جایی که به یاد میاورد در دوران کودکیش تمام هم سن و سال هاش مشغول بازی کردن و مسافرت بودن اما جونگ کوک باید به کلاس هایی که پدرش ثبت نامش کرده بود،میرفت
کلاس هایی مثل هنرهای رزمی،نقاشی،خطاطی و حتی کلاس های درسی
وقتی هم که به مدرسه میرفت وقتش بیشتر از قبل پر شده بود
چون علاوه بر تمام اون کلاس ها باید به درس ها و تکالیف مدرسه هم میرسید...

اون همیشه شاگرد اول مدرسه و دانشگاه بود اما پدرش هرگز ارش تقدیر نکرد
تا اینکه یک روز فهمید باید با دختری به نام سوهی ازدواج کنه
و حالا علاوه بر کارهایی که قبلا انجام میداد باید یک زندگی جدید رو به همراه خانواده جدید تشکیل میداد...

نه تنها کودکی و نوجوانی بلکه اون حتی متوجه گذر عمرش در دوران جوانی هم نشد
هنوز خیلی از زندگیش با سوهی نگذشته بود که صاحب سه فرزند شد
و بعد از مدتی به عنوان استاد دانشگاه شروع به تدریس کرد...

هرچقدر که زمان بیشتر میگذشت بیشتر میفهمید که تمام عمرش رو از دست داده و احساس میکرد که دیگه هیچ فرصتی برای تغییر نداره
سعی میکرد از زندگیش راضی باشه و همسرش رو دوست داشته باشه اما میدونست که فقط داره خودش رو گول میزنه...

هر روز صبح وقتی که از خواب بیدار میشد به امید اینکه شاید یک روز همه چیز تغییر کنه مشکلاتش رو در قلبش پنهان میکرد و تظاهر میکرد که همه چیز عالی و بی نقصه
شاید به همین دلیل بود که همه اطرافیانش فکر میکردن که جونگ کوک یه آدم بی احساس و مغرور و از خود راضیه...

بچه هاش کم کم بزرگ و بزرگ تر میشدن و جونگ کوک روز به روز بیشتر احساس نا امیدی میکرد
حتی به حرف های دیگران اهمیتی نمیداد و اطراف قلبش رو با دیوار سنگی پر کرده بود
و فقط شب ها که تنها میشد عمق این درد رو احساس میکرد‌...

تقریبا همه آدم ها این احساسات رو تجربه کردن
اما چیزی که هیچکدومشون نمیدونستن این بود که بالاخره یک روز از راه میرسه که میتونن خوشحالی واقعی رو تجربه کنن
و این خوشحالی میتونه هر دلیلی داشته باشه...

مثلا دلیل خوشحالی جونگ کوک پسری بود که ناخواسته و حتی به اشتباه وارد زندگیش شد
اما تغییری که در زندگیش به وجود آورد میتونست اون دیوار سنگی اطراف قلب جونگ کوک رو ذوب کنه...

هیچوقت فکر نمیکرد که روزی برسه که با یک لبخند ساده اون پسر احساس خوبی بهش دست بده و تا آخر شب نگران هیچ چیز دیگه ای نباشه...

Tell Me A StoryWhere stories live. Discover now