از این مهمونی خسته کننده تولدش خسته شده بود
میخواست به طرف تهیونگ بره و باهم به خوابگاه برگردن اما دست یونگی که روی بازوش نشست مانعش شد
با تعجب اول به دستش و بعد به صورت یونگی نگاه کردیونگی: میدونم که میخوای بری اما اول کادویی که برات تهیه کردم رو ببین
سر تکون داد و منتظر شد
یونگی به طرف میز کنارشون رفت و جعبه کوچکی رو برداشت و به طرف جیمین اومد
جعبه رو مقابلش گرفت و با لبخند محوی بهش خیره شدیونگی: امیدوارم قبولش کنی
با تردید جعبه رو باز کرد و کلیدی که داخلش بود رو بیرون آورد و نگاه متعجبش رو به چهره خونسرد یونگی داد
جیمین: این چیه؟
یونگی: کلید خونه تو
جیمین: خونه من؟؟ اما من نمیتونم قبولش کنم
یونگی: میتونی کلید رو دور بندازی اما من پسش نمیگیرم
جیمین: اما استاد مین..
یونگی: هیس!
نفسش رو بیرون داد و سرش رو به نشونه تشکر تکون داد و به طرف تهیونگ رفت
احساس میکرد که بیشتر از این نمیتونه جو اونجا رو تحمل کنهجیمین: باید برگردیم
تهیونگ: چیزی شده؟
جیمین: توی راه برات تعریف میکنم
*********************************************
بین راه همه چیز رو برای تهیونگ تعریف کرده بود و این موضوع باعث میشد که کمی احساس سبکی کنه
از اینکه دوست خوبی مثل تهیونگ داشت واقعا خوشحال بود
نگاهی به تخت کنارش انداخت و با دیدن صورت غرق در خواب تهیونگ لبخند زد
با به صدا دراومدن نوتیفیکیشن لپ تاپش اون رو از روی میز روی پاهاش گذاشت و وارد صفحه چت فیس بوکش شد
وقتی که صفحه شخصی که بهش پیام داده بود رو باز کرد فهمید که اون شخص ته هو بود
لبخندش پهن تر شد و پیامش رو باز کردته هو: بیداری؟
جیمین: تو چرا بیداری؟
ته هو: میخواستم باهات حرف بزنم
جیمین: درمورد چی؟
ته هو: اینکه میخوام ببینمت
جیمین: چی؟؟
ته هو: فردا بیا خونه ما...آدرس رو برات میفرستم
جیمین: مطمنی؟
ته هو: کاملا...منتظرتم جیمینی
جیمین: باشه
ته هو: شب خوش
جواب دیگه ای نداد و لپ تاپش رو کنار گذاشت
سرش رو روی بالش گذاشت و نفس عمیقی کشید
بالاخره میتونست به اون عمارت بره...با ورودش به عمارت نگاهش رو همه جا چرخوند و به آرومی قدم برمیداشت
خدمتکار اون رو به طرف سالن اصلی هدایت کرد اما جیمین با دیدن قاب عکس بزرگی که به روی دیوار نصب بود سر جاش ایستاد...
ته هو و به همراه دو دختر دیگه که یکیشون خواهرش جویی بود و دیگری رو نمیشناخت به همراه مادرشون داخل عکس میدرخشیدن
اما نگاه جیمین فقط به چهره جذاب جونگ کوک که کنارشون ایستاده بود و موهای بلندش روی پیشونیش ریخته بود و اخم کم رنگی کرده بود ثابت شد...
با صدای ته هو که از پشت سرش میومد چرخید...
YOU ARE READING
Tell Me A Story
Fanfictionنام فیک: یه قصه برام بگو📖 ژانر: ددی کینک،درام،اسمات🔞 کاپل: کوکمین👨❤️💋👨یونمین،نامجین وضعیت: کامل شده نویسنده: King Ripper🍷