part31

1.9K 202 36
                                    

وقتی که فکر میکنیم یه داستان تموم شده زندگی یه ورق از داستان جدیدی رو برامون باز میکنه و یه قصه جدید شروع میشه...

مشغول خوندن مجله فشن و مد بود و با شنیدن صدای کاپیتان پرواز که خبر از فرود اومدن هواپیما میداد،مجله رو کنار گذاشت
وقتی که هواپیما کاملا توقف کرد عینک آفتابیش رو روی چشمانش گذاشت و چمدونش رو برداشت و از هواپیما پیاده شد‌...

نگاهی به آسمون انداخت و با دیدن اینکه تقریبا آفتابیه نیشخند زد
همیشه هوای آفتابی رو به بقیه آب و هواها ترجیح میداد
اما این بار همه چیز متفاوت بود
چون بالاخره بعد از چند سال زندگی در مادرید و بستری بودن در کلینیک میتونست به خواست خودش به لس آنجلس بیاد و زندگی جدیدی رو شروع کنه...

وقتی که به هتل رسید چمدونش رو کنار تخت گذاشت و به طرف حموم رفت
لباس هاش رو درآورد و دوش رو باز کرد و مشغول شستن بدنش شد...

حوله رو دور کمرش بست و از حموم بیرون اومد و همونطور که با حوله کوچیکتری مشغول خشک کردن موهاش بود،به طرف آیینه رفت
نگاهی به تصویر خودش در آیینه انداخت و نفس عمیقی کشید...

جهیون: امروز روز اول دانشگاهه...همه چیز خوب پیش میره جهیون!

لباس های جدیدی پوشید و وسایلی که لازم داشت رو داخل کوله پشتیش گذاشت و تلفن هتل رو برداشت و با رسپشن هتل تماس گرفت...

جهیون: یه ماشین میخواستم...برای پنج دقیقه دیگه

تلفن رو قطع کرد و از اتاق بیرون رفت
امروز یه روز جدید برای همه بود...

*********************************************
ماشینش رو در پارکینگ دانشگاه پارک کرد و همونطور که دوربینش رو در دست گرفته بود از ماشین پیاده شد و از اطراف فیلم گرفت...

جیمین: بالاخره یه ولاگ جدید داریم...ازم خواسته بودین تا از دانشگاهی که توش درس خونده بودم براتون ویدیو درست کنم...پس آماده باشید برای یه تور دانشگاهی باحال!

به ترتیب از پارکینگ،حیاط،وسایل ورزشی،باشگاه،بوفه فیلمبرداری کرده بود و خیلی آروم به طرف در ورودی دانشگاه که به طرف سالن و راهروی کلاس ها میرفت،قدم برداشت اما ناگهان به کسی برخورد کرد و باعث شد که سرش رو بالا بیاره تا از اون شخص عذرخواهی کنه...

جیمین: هی متاسف..

هنوز جمله اش رو تموم نکرده بود که با دیدن صورت اون شخص از شدت تعجب سر جای خودش خشکش زد...

جیمین: جهیون؟!

اما اون پسر از دیدن جیمین تعجب نکرد و وقتی که اسمش رو از زبون پسرخاله عزیزش شنید لبخند زد...

جهیون: خوشحالم که اینجا دیدمت...دیگه مجبور نیستم کلی دنبالت بگردم

جیمین که هنوز از شوک دیدن پسرخاله اش که چند سال در اسپانیا زندگی میکرد،بیرون نیومده بود اصلا متوجه حرف های جهیون نمیشد...

Tell Me A StoryWhere stories live. Discover now