از جلسه بیرون اومد و کمی توی راهرو قدم زد
الان به شدت به این پرونده احتیاج داشت و متاسفانه فراموش کرده بود که وقتی لوازمش رو از عمارت بیرون میبرد اون پوشه رو هم به همراه خودش بیاره
میدونست که نمیتونه با سوهی تماس بگیره و اگه از ته هو میخواست قطعا درخواستش رو رد میکرد
و البته انقدری وقت نداشت که خودش به عمارت بره و پوشه رو برداره...تلفنش رو از توی جیب کتش بیرون آورد و با جیمین که درحال ضبط ولاگ جدیدش بود تماس گرفت...
این سومین بار بود که ولاگش رو ضبط میکرد و امیدوار بود که این دفعه بتونه تمومش کنه اما درست وسط ضبط کردن ویدیو تلفنش زنگ خورد و کلافه تماس رو وصل کرد...
جیمین: بله؟
با شنیدن صدای جیمین کمی نگران شد و قبل از اینکه بگه به چه دلیلی باهاش تماس گرفته بحث رو عوض کرد...
جونگ کوک: چیزی شده؟ حالت خوبه؟
جیمین: داشتم ولاگ ضبط میکردم...دقیقا وسطش تماس گرفتی
جونگ کوک: متاسفم ولی کار مهمی باهات دارم
جیمین: چی؟
جونگ کوک: میخوام به عمارت بری و از توی اتاق خواب قبلی من یه پوشه زرد رنگ رو برداری و برام بیاری...میتونی؟
رفتن به اون عمارت کمی سخت بود و اگه کسی خونه باشه عجیب به نظر میرسید اما جرئتش رو جمع کرد تا این کار رو انجام بده...
جیمین: میتونم
جونگ کوک: پس تا یک ساعت دیگه برام بیارش
جیمین: باشه
جونگ کوک: منتظرتم
تماس رو قطع کرد و دوربینش رو خاموش کرد و به طرف اتاقش رفت تا لباس هاش رو عوض کنه...
ماشینش رو کمی اون طرف تر از عمارت پارک کرد و پیاده شد
به آرومی به طرف عمارت رفت و نگاهی به اطراف انداخت
وقتی که متوجه شد که کسی خونه نیست از دیوار بالا رفت و وارد عمارت شد...همونطور که قدم برمیداشت و به اطرافش نگاه میکرد
از آخرین باری که به اینجا اومده بود یک سال و چند ماه میگذشت و همه چیز تقریبا همونطوری بود
و تنها چیزی که سر جای خودش نبود قاب عکس بزرگی بود که روی دیوار مقابلش قرار داشت...به یاد میاورد که اون عکس خانوادگی همیشه روی این دیوار قرار داشت و الان دیگه اثری ازش نبود
البته این طبیعی بود که سوهی دیگه نخواد عکسی از جونگ کوک رو توی خونه اش داشته باشه...نفس عمیقی کشید و بدون اینکه وقت تلف کنه به طرف اتاق خواب قبلی جونگ کوک و همسر سابقش رفت
در رو به آرومی باز کرد و وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت...این اتاق رو هم به خوبی به یاد داشت
چرخی داخل اتاق زد و در کمد رو باز کرد و با یادآوری رفتارش وقتی که لباس های جونگ کوک رو بو میکرد لبخند زد
اما الان هیچ اثری از اون لباس ها نبود...
![](https://img.wattpad.com/cover/243757723-288-k229607.jpg)
YOU ARE READING
Tell Me A Story
Fanfictionنام فیک: یه قصه برام بگو📖 ژانر: ددی کینک،درام،اسمات🔞 کاپل: کوکمین👨❤️💋👨یونمین،نامجین وضعیت: کامل شده نویسنده: King Ripper🍷