(یک سال بعد)
هفته ای یک ویدیو آپلود میکرد و از همین طریق پول درمیاورد
چنل یوتیوبش سابسکرایب های زیادی داشت و تقریبا معروف شده بود چون هر جایی که میرفت امکان نداشت که حداقل چند نفر اونو نشناسن
گاهی اوقات ویدیوی رقص و بعضی وقت ها ولاگ از روزمره خودش میگرفت
تقریبا از همه چی راضی بود و نسبت به قبل زندگی آرومی داشت اما فقط یک موضوع آزارش میداد
و اون موضوع این بود که هنوز هم نمیتونست به راحتی همراه جونگ کوک باشه
درسته که از همسرش جدا شده بود اما به دلیل موقعیت شغلی که داشت این مسئله براش سخت بود...اما گاهی اوقات منطقش از کار میفتاد و نمیتونست این موضوع که نمیتونه همیشه در کنار جونگ کوک باشه رو قبول کنه
برای همین احساس کلافگی میکرد و سعی میکرد خشمش رو بروز نده اما نمیتونست...بعد از ضبط آخرین ویدیو دوربین رو خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید اما همون موقع صدای زنگ تلفنش به گوش رسید
تلفن رو برداشت و با دیدن شماره تهیونگ تماس رو وصل کرد...جیمین: بله؟
تهیونگ: امشب میای بریم یکم گیم بزنیم؟
جیمین: حوصله ندارم
تهیونگ: چیشده؟
جیمین: هیچی...فقط یکم کلافه و خسته ام
تهیونگ: پس استراحت کن...زیاد به خودت فشار نیار
جیمین: باشه
تهیونگ: مراقب خودت باش
جیمین: تو هم همینطور
تلفن رو قطع کرد و دستی به موهاش کشید
شماره جونگ کوک رو گرفت و منتظر بود تا جواب بده
توی این وضعیت فقط جونگ کوک میتونست آرومش کنه
اما بعد از چندتا بوق تماس قطع شد و هیچ پاسخی از طرف جونگ کوک نگرفت...جیمین: واقعا دارم دیوونه میشم
تلفنش رو روی میز جلوی کاناپه انداخت و چشمانش رو بست و سعی میکرد عصبی نشه...
جیمین: آروم باش جیمین...آروم باش...چیزی نیست فقط سرش شلوغه...خودش باهات تماس میگیره یا میاد اینجا که ببینتت...آروم باش
این جملات رو با خودش تکرار میکرد و نفس های عمیقی میکشید
شاید بهتر بود به جای حرص خوردن از وقتش استفاده کنه تا زمان بگذره...بعد از تموم شدن جلسه از اتاق خارج شد و تلفنش رو از جیب کتش بیرون آورد و با دیدن تماس از دست رفته ای از طرف جیمین سریع باهاش تماس گرفت
چند ثانیه بیشتر نگذشت که جیمین تماس رو وصل کرد اما به نظر بی حوصله میومد...جونگ کوک: زنگ زده بودی
جبمین: اوهوم
جونگ کوک: حالت خوبه بیبی؟
YOU ARE READING
Tell Me A Story
Fanficنام فیک: یه قصه برام بگو📖 ژانر: ددی کینک،درام،اسمات🔞 کاپل: کوکمین👨❤️💋👨یونمین،نامجین وضعیت: کامل شده نویسنده: King Ripper🍷