وقتی تهیونگ قضیه دیروز رو به پاپاش گفت با داد جیهو روبه رو شد که گفت: یا خودت میای پیش ما یا میگم به زور بیارنت.کلی خوشحال شد که جفت پدرش انقدر دوسش داره. درواقع جیهو به همه کسایی که جزئی از خانوادش به حساب میومدن توجه میکرد و دوسشون داشت.
تهیونگ وسایلش رو جمع کرد و با یونگی هیونگش که چمدون وسایلش حمل میکرد از خونه اومدن بیرون و سوار ماشین شدن.
هوای بعد از ظهر روبه غروب بود ما یه غروب ابری. ابر ها اخم داشتن انگار که میخواست بارون بگیره.
تهیونگ سرشو به شیشه ماشین هیونگش تکیه داد و اه سردی کشید که یونگی متوجهش شد:
_تهیونگی..چی شده عزیزم؟همونطور که با قیافه اویزون و پوکرش به بیرون نگاه میکرد گفت:
_هیچی هیونگ._بزار حدس بزنم نگران برخوردات با جونگکوکی؟
تهیونگ چشماش درشت شد و تکیه اشو از شیشه گرفت و سریع برگشت سمت یونگی:
_نه! برای چی باید باشم؟! من به خاطر اینکه پیش پاپا و جیهو شی سالم بمونم دارم میرم اونجا بمونم..آه مطمئنم جیهو اجوشی کلی بهم غر بزنه بگه من که گفته بودم بمون..یونگی نیشخندی زد:
_تهیونگی..به هر حال این آشفتگیت به خاطر روبه رو شدن با جفتت و ریکشناشه باید قبولش کنی.تهیونگ پوفی کرد و با لبای آویزونش به دستای قفل شده اش نگاه کرد:
_درسته هیونگ..من..دیروزم گفتم..نمیخوام وقتی فهمید فک کنه چون بهش نیاز پیدا کردم رفتم پیششون یا ازش سو استفاده کردم میدونی؟_ولی این یه چیز طبیعیه که هر الفایی وظیفه اشه واسه امگاش انجام بده! اگه واقعا اینطور که میگی هم بود اون حق گفتن چیزی به تو رو نداشت..پس جمع کن قیافه اتو اعصابم خورد میشه ببینم دونسنگم ناراحته.
تهیونگ هنوز از اونجایی حرف هیونگش که گفت یه الفا واسه امگاش و.. گونه هاش سرخ بود و الان مثل همیشه از حرف هیونگش دلگرم شد.
لبخندی زد و سرش روی تکیه گاه صندلی گذاشت و اولین قطره بارون روی شیشه جلو ماشین ریخت.جونگکوک هم که متوجه هوای بارونی امشب شد همه رو به جز نگهبانا از انبار زیر زمینی پیچیده و بزرگشون که مثل عمارت با شهر فاصله داشت و توی جاده جنگلی بود مرخص کرد.
بعد از سپردن کار ها به افرادش سوار شورولت وانت مشکیش شد و همراه وون و ماشین بادیگاردش که شامل چهار نفر بود، توی جاده ی برگشت به عمارت پیچید.
YOU ARE READING
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...