تهیونگ کلافه و نگران بیرون اتاق نشسته بود و منتظر بود تا دکتر و پرستار هایی که داخلن صداش کنن و ببینه حالا جفتش چطوره.سر چرخوند و لیسا رو دید که با چهره آروم و نگاه غم داری با دوتا قهوه دستش به سمتش میاد.
یکی شونو سمتش گرفت:
_بگیرش لونا.
تهیونگ آروم نگاهش کرد و بعد تشکری گرفتش و گذاشتش کنارش و دوباره صورتشو توی دستاش گرفت.
لیسا کنارش نشست و جرعه ای از قهوه اش نوشید بعد گذاشتش کنار و به تهیونگ نگاه کرد.
تهیونگ با حس دستی روی شونش آروم چرخید و دید لیسا ئه بعد سرشو انداخت پایین که لیسا آروم شونشو فشرد:
_همه چی درست میشه لونا باور کن.
چشمای دنبال بهونه تهیونگ دوباره پر شد و آروم و با بغض گفت:
_من..خیلی ترسیدم لیسا.
تهیونگ هر چقدر هم خودشو کنترل میکرد با این حال بغضش گرفته بود.
و حالا با دیدن یکی از اعضای پک که دوستشم بود میتونست راحت گریه کنه.لیسا اما برخلاف روحیه به ظاهر خشنش خیلی احساساتی بود و با بغض تهیونگ بغضش گرفته بود..
با صدای گریه داری گفت:
_نترس..ما کنارتیم.
بعد با احتیاط تهیونگ رو بغل کرد.
تهیونگ آروم و بی صدا گریه میکرد و شونه هاش میلرزید..
لیسا آروم پشتشو میزد:_آلفا خیلی قویه..مطمئنم خوب میشه..اون خیلی دوسِت داره لونا..بهش اعتماد کن..خوب میشه..همه چی درست میشه..
میخواست با این جمله ها آرومش کنه که تهوینگ آروم ازش فاصله گرفت و با چشمای اشکیش نگاهش کرد:
_اون..فین..دوستم داره..؟ تو از..فین..کجا میدونی؟
لیسا با قطره اشکی که از چشماش پایین میفتادن لبخند زد:
_آلفا بیشتر وقت ها که فکرش درگیر بود با من و وون راجبت حرف میزد..همیشه دنبال یه راهی بود که مشکلتونو حل کنه..
تهیونگ با مژه های بهم چسبیده اش پشت هم پلک زد:
_ج..جدی میگی؟جونگکوک..واقعا اینطور بوده؟
لیسا اشکاشو پاک کرد:
_اهوم.
تهیونگ رفت تو فکر اما به همون سرعت با شنیدن صدای دکتر به خودش اومد به صورتش دست کشید و اشکهاشو نامرتب پاک کرد.
بلند شد و رفت سمتش که لیسا هم پشت سرش رفت و ایستاد تا مراقبش باشه:_آقای دکتر..حال شوهرم چطوره؟..
دکتر لبخند کوچیکی زد:
_لطفا آروم باشین. شوکی به خاطر یاد آوری خاطراتشون بهشون وارد شده. مثل اینکه بدنشون داره با اون ماده ای که بهشون تزریق شده مبارزه میکنه اما دلیلشو هنوز پیدا نکردیم..
YOU ARE READING
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...