فلش بک:جونگکوک با عصبانیت ماشین رو توی حیاط رها کرد رفت سمت خونه اما دید در های ورودی شکستن و از لولا های چهار چوب آویزن.
همینکه داخل شد و دید همه چی بهم ریخته است و خونه پر شیشه و چوب خورده اس فهمید به خونشون حمله شده.
دوید رفت از پله ها بالا و دید تن لی لی با چاقو پاره پاره شده و ازش خون میره و سر و صدای چند نفر از اتاق های اونطرف میاد.
الان تنها بود و استرس اینکه مقصد حمله بعدی عمارت اصلی و خونواده اش باشه دو قدم عقب رفت و چرخید با سرعت از پله ها پایین رفت و دوید سمت ماشین.
سوار شدنش مساوی شد با شکستن شیشه ماشین و تیر خوردن به بازوش.
البته تیر فقط به دستش اصابت کرده بود و رد شده بود ولی خراش عمیقی ساخته بود.چهره اش جمع شد و خواست با اینحال ماشینو روشن کنه اما شیشه کنارش شکسته شد و مشتی توی گیجگاهش خورد..
خورده شیشه هایی که رو صورتش ریخته بودن چند خط روی گونه و بینیش انداختن.
حس کرد که از ماشین کشیده شد بیرون و با اینکه چشماش بسته بود و حس میکرد کم کم داره به خواب میره صدای منزجر کننده یه نفرو شنید:
_اوه صورت قشنگ آلفامو زخمی کردین!
دیگه چیزی نفهمید و همه تلاش هاش برای بیدار موندن بی نتیجه موند.
پایان فلش بک:
توی یه موقعیت استتار مانند ماشینا پارک بودن و با اینکه ظهر بود هوا ابری و تیره بود و بعید نبود بارون بیاد.
تهیونگ در مینی لپ تابو بست و روبه وون گفت:
_خب من باید موقع حمله چجوری کمک کنم؟
وون همونطور که خشاب های اضافی رو توی جیب های دم دستش جا میداد گفت:
_منتظر میمونین تا بهتون خبر بدم کی بیاین داخل.
تهیونگ آب رفت و کمی عصبانی گفت:
_واسه چی؟! من اومدم که کمک کنم وون. بشینم اینجا که چی بشه!؟
وون نگاه نگران و البته جدی ای بهش کرد و گفت:
_شما اومدین که آلفاتونو ببرین درسته!..پس مبارزه دخلی به شما نداره. متوجه شدین لونا؟
تهیونگ مثل بچه ها دست به سینه شد و با اخم محکم تکیه داد به صندلی:
باید بهش بگم علاوه بر ورزش بهم مبارزه هم یاد بده. شاید باید تیر اندازی هم یاد بگیرم..
جوری نشست که جدیتشو نشون بده و بیسیم رو گرفت و روبه وون گفت:
_خیلی خوب یه دستور دارم. اون زن رو زنده نگه دارین تا من خودم سر برسم. بقیه اش با خودتون. موفق باشین بچه ها لطفا سالم برگردین.
أنت تقرأ
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
أدب الهواةبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...