_آلفا من الان..میخوامت.
چشمای جونگکوک درشت شد خوست دوباره از امگا فاصله بگیره که یاد این افتاد امگا بهش چسبیده.
با اخم نگاهش کرد:
_ولم کن امگا!اما امگا مثل ته از خجالت جا نمیزد و براش اصلا مهم نبود.
حلقه دستاشو تنگ کرد ولی جونگکوک دستای ستون شده اش دو طرف امگارو ذره ای خم نکرد و باعث شد امگا مثل بارفیکس خودشو بکشه بالا:
چرا اینقد سبکه؟!خیلی کوچولوعه..
خب درواقع که ته اندازه یه بچه نبود ولی آلفا حس میکرد اون یه کوچولوی شکستنیه:/
جونگکوک به لبای سرخ امگا نگاه کرد.
رایحه ای که از خودش پخش کرده بود کاملا داشت با روح و روان آلفا بازی میکرد ولی جونگکوک کم نمیآورد!حداقل تا وقتی که امگا آروم لباشو روی لباش بزاره و دیگه چیزی جز مکیدن لبای اون گرگ زیبا و اغواگر نفهمه.
فکری به سرش زد و..
ستون دستاشو دور بدن امگا پیچید و افتاد روش روی کاناپه.
امگا با وزن جونگکوک مشکلی نداشت چون به چیزی که میخواست رسیده بود..
در کسری از ثانیه تهیونگ به خودش اومد و دید جونگکوک..نه آلفا..خود خوده جونگکوک داره با اشتیاق و چشمای بسته لباشو از جا میکنه..اینهمه اشتیاق..برای چیه؟!..اونکه خود آلفا نیست..
قلبش از اینکه لبای جونگکوک اینطوری لباشو به دهن گرفته بود و میمکید، با هیجان خودشو محکم به سینه اش میکوبید داشت انگار داشت آب میشد..
از شدت بوسه که جونگکوک کنترلش میکرد به آرامی کم شد و با بوسه آرومی پایان گرفت.
جونگکوک چشمای خمار شده مشکیشو باز کرد و با ته که قیافه متعجبی داشت و یا چشمای درشت بهش خیره بود، روبه رو شد.
آروم و با صدای دورگه شده و پوزخند شیطانی ای گفت:
_اگه یکم دیرتر به خودت اومده بودی با امگا یه سانس دیگه رو رفته بودم.
ته سریع اخم کرد و مشتی به شونه جونگکوک زد:
_بکش کنار از روم!
و بلند شد و عصبی و خجالت زده با دستای مشت شده با سرعت رفت سمت اتاقش:
خجالت آوره!
و رفت توی اتاقی که ازش اومده بود و محکم درو بست..
جونگکوک زبونشو روی لبش کشید و گیج سر جاش لش کرد..
شاید راه خوبی برای راحت شدن از شر امگا نبود!
خیلی خجالت کشید؟!..به درک!
خب درسته!
اون خودبهخود فهمیده بود امگا چی میخواد و میخواست زودتر ته رو به خودش بیاره برای همین همونطور که امگا میخواست رفتار کرد تا خیال امگا رو از خودش و ته راحت کنه..

ESTÁS LEYENDO
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...