تهیونگ توی جاش تکونی خورد و آروم چشماشو باز کرد.
حس بهتری داشت و انگار که حالش بهتر شده بود خود به خود لبخندی زد.
ولی یهو لود شد..شت! دیشب..
سریع از جاش پرید که بشینه با تیر کشیدن نشیمنگاهش آخ بلندی گفت:_آخخخ!!..این چه کوفتیه دیگه..
بهونه گرفت و داشت گریه اش میگرفت..خوب میدونست چه کوفتیه..
کمر و باسنشو از درد حس نمیکرد. برای بدن ظریف امگا تحمل اون درد زیاد بود..
خواست غرورشو حفظ کنه و بشینه ولی زیر شکمش تیر کشید.
پس برای اینکه دردش بدتر نشه، فقط سر جاش دراز کشید.با دیدن جای خالی آلفا مشت هاشو کنار بدن خودش به تخت کوبید بلند و ناله وار و با هق هایی که برای کنترل گریه اش میزد، گفت:
_جئون خدالعنتت کنه..هق..میدونستم ول میکنی میری..لعنت بهت..فاک به الهه ماه..آخخ..درد میکنه..
با تیری که دوباره زیر شکمش کشید فورا ساکت شد و گریه اش شروع نشده قطع شد.
در حموم همون لحظه باز شد و آلفا با موهای خیس و حوله دور کمرش ازش اومد بیرون.
برق قطره های آب که از بالا تنه ورزیده و گندمی رنگ آلفا که شبیه رنگ بدن خودش بود به سمت کمرش سُر میخوردن.
اون ویو باعث شد تهیونگ با دیدنش تو همون لحظه اول بزاقشو قورت بده:
واو! همچین موجود هاتی به فاکم داده؟شاید یکم فقط یکم زود قضاوتت کردم الهه ماه:/
اون روی شیطون درونشون سلام خودش دور کرد و به فکری که همین الان با خودش کرد فحشی داد.
با حرص به آلفا نگاه کرد..جونگکوک که داشت مو هاشو با حوله سفید کوچیک توی دستش خشک میکرد با دیدن تهیونگ که پتو رو تا زیر چونش کشیده و با چشمای پاپی طور آبی و درشتش با اخم ریزی بهش خیره اس پوزخندی زد و گفت:
_نمیخوای یه دوش بگیری امگا؟ برای سانس های بعدی باید انرژی داشته باشی..هر چی باشه هنوز توی هیتی! :/
قرمز شدن گونه های امگا و قایم شدنش زیر پتو باعث رضایتش شد.
همونطور که نقشه کشیده بود با خجالت دادن امگا، اجازه نمیده بحثو وسط بکشه و در نهایت وانمود میکنه چیزی نشده..
لبخندی زد و رفت تا آماده بشه.تهیونگ از زیر پتو در اومد و به سختی نشست..نمی شد توی اون وضع بمونه..
خواست بلند بشه ولی ناخودآگاه گریه اش در اومد ولی دراز نکشید..نمیتونست تو این چندشی بمونه..با خارج شدن آلفا از کمد پتو رو دور بدن برهنه اش پیچید و گفت:
_م..میشه کمکم کنی..خیلی درد دارم..
YOU ARE READING
𝐌𝐘 𝐀𝐋𝐏𝐇𝐀 [𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝]
Fanfictionبا اینکه عصبانی بود و خط چشمش کمی پخش شده بود، حالت اسموکی جذابی به چشمای وحشیش داده بود که داشت جونگکوکو از خود بی خود میکرد... . . _من به خاطر پیوندمون و قول شما..باهاش ازدواج میکنم. . . _به این فکر کردم که.. اگه تو نباشی چی میشه.. _خب..چی میشه؟ _...