Part 6 - How to create ... in....

1.9K 819 383
                                    

گوشی بیچاره مدام داشت جیغ میزد اما صاحب بی خیالش بدون اینکه ذره ای به اون صدا اهمیت بده با دهنی باز که آب دهن ازش راه افتاده بود خوابیده بود و دست و پاهاش هرکدوم به یه سمت جغرافیایی متمایل بودن.

البته آلارم از صاحب خواب آلودش سمج تر بود و اونقدر زنگ زد که بالاخره بکهیون با چشمای نیمه باز از روی زمین برش داشت و خفش کرد اما تا خواست مجدد بخوابه یهو با یادآوری اینکه باید بره سرکار عین جن زده ها پرید.

نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت و با دیدن ساعت با عجله خواست بلند شه که یادش اومد روز تعطیلشه و بیخودی اینقدر استرس برش داشته. ولی اگه روز تعطیل بود برای چی ساعت رو کوک کرده بود تا بیدارش کنه؟

وقتی ویندوز بکهیون بالا اومد یاد مهمونش و هشدارش واسه اینکه باید اون روز زود بیدار شه تا پوستش کنده شه خواب از کله اش پرید و نگاهی به طرف پارتیشن انداخت. به نظر ساکت میومد و تنها احتمالی که به ذهن بکهیون میرسید و باعث خوشحالیش بود این بود که مهمونش هم هنوز از خواب ناز بیدار نشده.

از جاش بلند شد. اینکه زودتر از چانیول بیدار شده بود براش یه جورایی مایه افتخار بود و میتونست به اون پسرک مغرور کمی فخر بفروشه و حالا که ویندوزش بالا اومده بود وقتش بود بره و مثانه بیچاره اش رو که از عمد پر نگه داشته بود تا اگه زور ساعت نچربید فشار دستشویی بیدارش کنه رو خالی کنه. همین تصمیم باعث شد بکهیون بی هیچ فکر اضافه ای مستقیم به طرف در خروجی بره.

نور آفتاب که به چشماش خورد صورتش رو جمع کرد. گرمای ملایم آفتاب رو دوست داشت و اصولا تابش اشعه های خورشید خانم باعث میشد کمی برای شروع روزش انرژی بگیره.

وقتی چشماش به نور آفتاب عادت کرد توجهش به صدایی که تو نزدیکش میومد جلب شد و وقتی سرش رو برگردوند با جثه چان که روی مت مشغول شنا سوئدی رفتن بود مواجه شد.

یعنی کل نقشه اش واسه فروختن فخر با خاک یکسان شده بود و چانیول نه تنها خواب نبود بلکه عین آدمای لاکچری داشت کله سحر ورزش میکرد؟ البته که بکهیون یهو یادش افتاد چانیول واقعا لاکچریه و اینکه چند روزی مهمون خونه محقر اونه دلیل بر این نمیشه که تغییری تو سبک زندگیش ایجاد شده باشه.

بکهیون اونقدر بی اختیار محو حرکات و بازوی ورزیده پارک چانیول شده بود و داشت بهش حسادت میکرد که نفهمید کی اون مرد متوقف شده و داره اون هم متقابلا به بکهیون نگاه میکنه و وقتی به خودش اومده بود که دیگه خیلی دیر شده بود و بکهیون نتونست به موقع نگاهش رو بدزده و تظاهر کنه اصلا هم اون بازوها براش مهم نیستن و هیچ وقت دلش نخواسته یه همچین هیکلی واسه خودش بسازه.

ـ بالاخره اون ساعت بیچاره تونست پرنس بکهیون رو از خواب بیدار کنه؟ دیگه کم کم داشتم خودم میومدم خفه اش کنم و بهش بگم فایده نداره

𝐇𝐀𝐂𝐊𝐄𝐑 [Completed]Where stories live. Discover now