Part 3(29) - Why?

1.1K 486 262
                                    

نزدیک به ورودی دانشگاه چانیول ماشین رو کنار خیابون متوقف کرد.

ـ شب احتمالا دیر بیام شامت رو بخور

بکهیون با لبخند به سمت چانیول برگشت.

ـ باشه امیدوارم بتونی یه جای خوب گیر بیاری

بکهیون خودشو جلو کشید و بوسه‌ای روی گونه چانیول نشوند اما قبل از اینکه بتونه عقب بکشه چانیول هم چرخید و با گرفتنش همونطور که صورت بکهیون نزدیکش بود بوسه کوتاهی روی لبش کاشت.

ـ سر کلاس شیطونی نکن و حواست به درس باشه!

چانیول تهدیدش رو با لحن خندونی به زبون آورد و بکهیونم با صورتی که از خنده می‌درخشید با تکون سر عقب کشید و از ماشین پیاده شد. بعد از بستن در از پشت شیشه برای چانیول دست تکون داد و خیلی زود با چرخیدن، به سمت ورودی دانشگاه قدم برداشت.

بعد از محو شدن بکهیون از مقابل دیدش، چانیول ماشین رو مجدد به حرکت درآورد و همزمان هم با گشتن میون لیست مخاطبینش شماره سهون رو آورد و تماس رو برقرار کرد.

بعد از چند صدای بوق صدای خواب‌آلود سهون توی ماشین پیچید.

ـ راه افتادی؟

ـ آره بکهیون رو پیاده کردم دارم میام سمت خونت تا یه ربع دیگه اونجام

ـ باشه... صبحونه خوردی؟

پرسیدن این سوال درحالیکه مشخص بود سهون به‌خاطر خمیازه دهنش رو به اندازه عرض شونه‌اش باز کرده باعث شد چانیول زیر خنده بزنه.

ـ من خوردم تو ام زودتر حاضر شو یه چیزی همینطوری بخور دیرمون میشه

ـ باشه بابا من یه ربع دیگه دم درم نگران نباش

ـ ببینیم و تعریف کنیم

سهون به محض اتمام مکالمه‌اش با چانیول مثل موشکی که زیرش رو روشن کردن و درحال عزیمت به فضائه از تختش پایین پرید و خودش رو تو سرویس بهداشتی اتاقش انداخت. یه ربع چانیول یعنی دقیقا 15 دقیقه و سهون مطمئن بود اگه 15 دقیقه بشه 15 دقیقه و یک ثانیه قراره کل روز چانیول بابت تنبلیش تیکه‌بارونش کنه.

مرد تنبل بعد از شستن صورت و موهاش به جای گرفتن دوش و تند تند خشک کردن سرش با سشوار نگاهی به ساعت و پنج دقیقه زمان باقی مونده‌ای انداخت که باید توش هم لباس می‌پوشید؛ هم غذا میخورد و هم سی طبقه با آسانسور پایین میرفت.

وقت ضیق بود پس موهاش رو نیم خشک رها کرد و با نگاهی به آینه و مناسب دیدن تیشرت سفیدی که تنش بود فقط شلوارکش رو با یه جین جذب آبی رنگ عوض کرد و همینطور که سعی داشت جینی که یه کوچولو براش تنگ شده بود رو بالا بکشه به سمت آشپزخونه رفت.

بالا کشیدن شلوارش مصادف شد با رسیدنش به یخچال و بعد از جا انداختن دکمه شلوار تو سوراخش در یخچالش رو هم باز کرد. یخچال مذکور جز تعداد کثیری آبجو هیچ چیز قابل خوردنی تو خودش نداشت برای همینم صاحب بدبختش رو با چهره‌ای که به خاطر نخوردن هیچ کوفتی زیادی آویزون شده بود رو دست خالی روونه اتاق کرد.

𝐇𝐀𝐂𝐊𝐄𝐑 [Completed]Where stories live. Discover now