Part 24 - The meaning of family

1.2K 609 302
                                    

ـ همینطوری نمیشه که آخه

ـ چرا نمیشه به نظرم باید اول سعی کنیم مجبورشون کنیم کنار هم وقت بگذرونن بعد کم کم یادشون میاد به هم نیاز دارن و آشتی میکنن

بکهیون که غرق تو تماشای فیلمی بود که از تلویزیون درحال پخش بود همونطور که نگاهش به صفحه تلویزیون بود دستشو وارد کاسه پاپ کرن کرد و مشتی ازش رو تو دهنش ریخت.

ـ این پسره هم زیادی داره شورشو درمیاره ها به نظرم... بابا بخشش بره

بکهیون با دهنی که به خاطر جویدن پاپ کرن تکون میخورد گفت و با نگرفتن هیچ پاسخی از جانب چانیول سرشو پرسشی به طرفش چرخوند و با دیدن چهره غرق در فکرش یه تای ابروش رو بالا انداخت.

چانیول با اخم به مقابلش زل زده بود و با اینکه به نظر میرسید داره فیلم میبینه اما بکهیون مطمئن بود داره فکر میکنه و حواسش اصلا اونجا نیست. تکونی به دستاش که ذرات ریز پاپ کرن بهشون چسبیده بود داد و چربی دستاش رو با مالوندنشون به شلوار گرفت و دور دهنشم که حس میکرد یه مقداری پاپ کرن چسبیده با آسیتنش پاک کرد و وقتی مطمئن شد چرب و پاپ کرنی نیست کاسه پاپ کرن که بین خودش و چانیول بود رو از بینشون برداشت و روی میز گذاشت و بدون هیچ هماهنگی ای کمی خم شد و با کشیدن بدن چانیول مجبورش کرد سرش رو روی پاش بذاره.

اینکار یه عادت قدیمی و دوستانه بینشون بود. چانیول میگفت از خوابیدن روی رون تپل و نرم بکهیون لذت میبره و بکهیونم عاشق فرو بردن انگشتاش لای موهای پرپشت چانیول بود.

ـ چیزی شده؟

بکهیون همینطور که انگشتای کشیده اش رو لای موهای مشکی چانیول حرکت میداد پرسید و بدون اینکه عجله ای داشته باشه صبورانه منتظر موند تا چانیول به حرف بیاد.

ـ هیچی

چانیول با مکث طولانی ای و با آروم ترین ولوم ممکن گفت.

بکهیون خم شد و با برداشتن کنترل؛ فیلمی که چند دقیقه ای ازش رو از دست داده بود متوقف کرد و کنترل رو مجدد روی میز برگردوند و صاف نشست.

ـ از بعد اومدن مامان بابات اینجا دیگه چانیولی که میشناختم نیستی... گفتی برات مهم نیستن ولی چیزی که من دارم میبینم یه اعصاب خرده که انگار دیگه نمیتونه تمرکز کنه

ـ اینطور نیست

چانیول مجدد بی جون گفت و بکهیون لبخندی زد.

ـ به همه دنیا خواستی دروغ بگی بگو... ولی نه به من که از خودم بیشتر تو رو بلدم

چانیول چیزی نگفت و همین نشون میداد حق با بکهیونه.

ـ اگه ذهنتو مشغول میکنن نذار... تو نمیتونی نبخشیشون یا تظاهر کنی بهشون اهمیت نمیدی وقتی تو اعماق وجودت یه چیزی قلقلکت میده... به هرحال اونا خانوادتن

𝐇𝐀𝐂𝐊𝐄𝐑 [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora