Part 12 - They were so cute

1.8K 754 364
                                    

دستشو زیر سرش زده بود و با لبخند به چهره غرق در خواب بکهیون خیره شده بود. از بیرون صداهایی میومد که نشون میداد اعضای خانواده بیدارن و فقط این بیون بکهیونه که تخت خوابیده.

دلش نمیومد بیدارش کنه و دیدن حالتش با دهن باز و موهای ژولیده درحالیکه درست مثل یه تیکه سوسیس لای نون، پتو رو دور خودش پیچیده بود، باعث میشد فقط بخواد نگاهش کنه.

شب قبل به لطف بکهیون تونسته بود یه دل سیر گریه کنه و خودش هم باورش نمیشد اون قطرات اشک که سالها اجازه نداده بود پایین بریزن چه بار سنگینی رو از روی قلبش برداشتن.

چرخید و دراز کش به سقف خیره شد. صدای خنده های مهربون مادربزرگش میون صدای قهقهه های کودکانه اش توی سرش پیچید. صدای اون پیرزن اونقدر واضح بود که وقتی چانیول چشماش رو بست حس کرد به گذشته سفر کرده و به زمانی برگشته که مادربزرگش رو داشت.

یادآوری خاطراتی که رو به محو شدن بودن بهش حس خوبی میداد. برخلاف سالهای قبل که روز سال نو براش شبیه یه کابوس بود امسال احساس آرامش و رهایی داشت و همش به لطف پسرکی بود که کنارش غرق در خواب بود.

نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. برای خرید خرت و پرتای مراسم گرامیداشت مادربزرگش باید به کلی جا سر میزدن و اگه دیر اقدام میکردن معلوم نبود بتونن به موقع همه چیز رو آماده کنن یا نه.

به طرف بکهیون چرخید و با اینکه دلش نمیومد بیدارش کنه، اما سنگ روی دلش گذاشت.

ـ بکهیون

چانیول زمزمه وار اسمش رو صدا زد و وقتی دید ذره ای تغییر تو حالت پسر کنارش به وجود نیومده این بار دستشو جلو آورد و شونه بکهیون رو آروم تکون داد.

ـ بکهیون پاشو

بکهیون با پرشی خفیف بیدار شد و مردمک های چشماش برای درک شرایط شروع به چرخیدن کردن.

کمی طول کشید تا یادش بیاد کجاست و منبع صدا کیه و وقتی بالاخره مغزش فرمان درست رو صادر کرد چشماشو چرخوند و با دیدن چهره متبسم چانیول اون هم بی رمق لبخند زد و دستش رو برای پنهان کردن خمیازه اش جلوی دهنش گرفت.

ـ ساعت چنده؟

ـ نه... باید زودتر برای خرید خوراکیای سالگرد بریم بیرون... من اینجاها رو نمیشناسم و میترسم گم شم واسه همین بیدارت کردم

بکهیون سرجاش نشست و همچنان که مجدد دهنش به اندازه کل صورتش باز شده بود سرشو تکون داد.

ـ خوب کاری کردی بیدارم کردی... امسال دوست دارم منم باهات باشم

و پتو رو از روی خودش کنار زد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد لبخندی با چشمای بسته زد.

ـ میگم حس نمیکنی یکم سرده؟

و خودشو جمع کرد.

ـ چرا اتفاقا به نظر منم هوا سرد شده

𝐇𝐀𝐂𝐊𝐄𝐑 [Completed]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora