Part 15(41) - Your Lovely Neighbor

891 400 225
                                    

ـ مطمئنی درست در آوردی آدرسو؟

سهون با نگاهی به ساختمون قدیمی‌ساز و محله ضعیفی که درش قرار داشت به چانیولی که ته توی مادربزرگش رو درآورده و الان پشت خط بود گفت و مردد به اطرافش نگاهی انداخت.

ـ همه مشخصات درستن، دیگه به من چه مادربزرگ پولدارت تصمیم گرفته تو اون محله زندگی کنه

ـ آخه لعنتی طرف سهامدار اصلی فروشگاه‌های زنجیره‌ایه، اونم نه هر فروشگاهی؛ فروشگاهش تو کل دنیا شعبه فعال داره! با درآمد یه روز اون فروشگاه‌های کوفتی می‌تونه سه تای این ساختمون رو بخره، نمیشه چک کنی ببینی تشابه اسمی‌ای چیزی نیست؟

صدای نفس پر حرص چانیول تو گوش سهون پیچید.

ـ تشابه اسمی و کاری و سابقه و همه چی؟ مگه میشه اوه سهون؟ به جای گرفتن وقت من چهار طبقه برو بالا زنگ در خونش رو بزن ببین مادربزرگته یا نه، من کار دارم قطع می‌کنم

و بلافاصله تلفن با صدای ضعیفی قطع شد. سهون بعد از نگاهی گیج به گوشی دوباره با تردید به ساختمون نگاه کرد. با هر منطقی برآورد می‌کرد امکان نداشت مادربزرگش همچین جایی ساکن باشه و اگرم بود زنی که تا این حد خسیس بود و تو همچین مکانی زندگی می‌کرد ممکن بود بهشون پول لازم رو بده؟

به هرحال که چاره‌ای جز رو انداختن به اون زن نداشت پس با قدم‌هایی نامطمئن به سمت ورودی ساختمونی که نه نگهبانی داشت و نه حتی در درست و درمونی رفت. بعد از ورودش به داخل ساختمونی که بوی کهنه بودنش بینی رو آزار می‌داد به سمت آسانسور رفت. شدت قدیمی بودن اون اتاقک فلزی کمی تو استفاده ازش مرددش کرد اما خب سهون کسی نبود که چهار طبقه بالا بره پس خودش رو به دست کائنات سپرد.

آسانسور مذکور علاوه بر ظاهر زهوار در رفته صدای بدی هم داشت و سهون حالا علاوه بر بدبختی پدرش و احتمال خسیس بودن تنها نقطه امیدشون، برای احتمال مردنش هم داشت غصه می‌خورد.

با رسیدن به طبقه چهارم اون هم در کمال صحت و سلامت نفسش رو آسوده بیرون داد و همین که خواست از اتاقک بیرون بره با تکونی که آسانسور خورد حس کرد روح از بدنش پرواز کرده. اون لعنتی چرا اینطوری بود؟ به سرعت از اتاقک بیرون رفت و تصمیم گرفت به هیچ وجه دیگه از اون اتاقک کوفتی استفاده نکنه حتی اگه قرار باشه بعد از اونجا صد طبقه دیگه بالا بره.

نگاهی اجمالی به واحدهای چسبیده به همی که تو طبقه‌ی چهارم بودن انداخت. مثل اکثر آپارتمان‌های کره‌ای مقابلش فضای بازی بود که تا بالاتر از کمرش دیواری سیمانی داشت و دور تا دور ساختمون رو درهای واحدهای موجود در طبقه تشکیل داده بودن. گوشیش رو بالا آورد و شماره واحد مادربزرگش رو چک کرد. 4016.

دوباره نگاهی به واحدها انداخت و با دیدن عدد واحد، با گام‌هایی که هنوز هم مردد بودن به سمت اون در رفت. هرچقدر به اون خونه و واحد نزدیک‌تر می‌شد شدت استرسش هم از شنیدن جوابی که خوشایند نباشه بیشتر می‌شد. اون زن تبدیل به نقطه‌ی روشنی برای مشکلشون شده بود و سهون نمی‌دونست با خاموش شدن این نقطه باید چه خاکی به سرش بریزه تا پدرش رو از بدهی بزرگی که بالا آورده بود نجات بده.

𝐇𝐀𝐂𝐊𝐄𝐑 [Completed]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ