Part 17(43) - You can't leave me again

910 390 184
                                    

ـ پدرت می‌دونه؟

مادربزرگی که بعد از سال‌ها تازه پیدا شده بود و حالا روی صندلی کنار راننده‌ی ماشین سهون نشسته بود، با نگرانی پنهانی پرسید. سهون لبخندی زد اما سرش به نشونه منفی به طرفین تکون خورد.

ـ هنوز نه ولی فکر کردم موقعیت خوبی برای کنار گذاشتن کدورت‌ها باشه مگه نه مامان‌بزرگ؟

و چشمکی دلربا و شیطنت آمیز زد. مادربزرگش خندید. هرچند خنده‌اش هم آمیخته به اضطراب بود و سهون متوجه شد تا وارد خونه نشن و با پدرش برخورد نکنن قرار نیست از بین بره.

ـ بهتره دیگه بریم

سهون گفت و کمربندش رو برای پیاده شدن باز کرد. مادربزرگش هم همین کار رو کرد و هر دو بعد از پیاده شدن از ماشین، به سمت داخل خونه گام برداشتن.

پدر سهون توی نشیمن نشسته بود و در حال بررسی افرادی بود که می‌تونست بدون شکستن غرورش ازشون تقاضای کمک کنه. سه‌جونگ هم مشغول چت کردن، روی مبل مقابل پدرش نشسته بود و خنده‌های پی‌درپی‌اش از گفتگو با دوستانش باعث می‌شد پدر بیچاره‌اش که هربار غافلگیر میشد مدام از ترس سرجاش بپره. هرچند که جرئتی برای توبیخ دختر یکی یدونه و لوسش نداشت و آخرین چیزی که نیاز داشت ناز اون رو کشیدن، بعد از قهر با پدرش به خاطر شکستن دل کوچولوش بود.

ـ اوپا

سه‌جونگ تقریبا جیغ زد و اینبار آقای اوه از جیغ یهویی دخترش تا دم در بهشت رفت و برگشت.

سه‌جونگ که پیرزن کنار برادرش رو نمی‌شناخت با کنجکاوی از جاش بلند شد و به سمت برادرش، تقریبا دوید.

ـ مهمون آوردی اوپا؟

و بعد جوریکه فقط سهون بشنوه خودش رو به گوش برادرش نزدیک کرد.

ـ شوگر مامی تور کردی اوپا؟

سهون پوکر فیس دستش رو بالا برد و با گرفتن پشت یقه سه‌جونگ اون رو مثل یه حشره مزاحم از خودش دور کرد اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه چشمش به چهره متعجب پدرش خورد که خیره به مادربزرگش، بدون هیچ حرفی ایستاده بود. سکوتی که تو سالن حکم‌فرمایی می‌کرد فقط چند ثانیه دووم آورد و بالاخره با صدای پدرش شکست.

ـ اون اینجا چیکار می‌کنه؟

پدرش رو به سهون پرسید و اخم‌هاش رو پایین کشید.

ـ من از مادربزرگ خواستم بیاد پدر

سهون برخلاف پدرش که رو به از کوره در رفتن بود با آرامش گفت و قبل از اینکه پدرش فرصت فریاد کشیدن پیدا کنه خودش پیش دستی کرد.

ـ مادربزرگ، یعنی مامان شما می‌تونه بدهیتون رو بده

ـ نمی‌خوام

پدرش بالاخره با خشم فریاد کشید و بی توجه به پسرش به زنی که اسم مادر رو یدک می‌کشید نزدیک شد.

𝐇𝐀𝐂𝐊𝐄𝐑 [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora