Part 11 - Baby Boy

1.9K 766 442
                                    

یه خونه ویلایی نسبتا نقلی اما با صفا یه جایی تو یه قسمت خلوت شهر خونه ای بود که بکهیون از بچگی توش زندگی میکرد و حالا همراه با مردی که از همون لحظه اول دیدنش قلبش رو به لرزش در آورده بود، مقابلش ایستاده بودن.

بکهیون قدمی برداشت و دستش روی زنگ آیفون نشست و چند ثانیه هم طول نکشید که صدای پسر بچه ای تو کوچه پیچید.

ـ هیونگ!

ذوق کسی که پشت آیفون بود حتی از صداش هم مشخص بود و نشستن لبخند روی لبای بکهیون حاکی از علاقه دو طرفه ای بود که بین این دو برادر در جریان بود.

در با صدای کوتاهی باز شد و بکهیون با هل دادنش زودتر وارد شد و نگهش داشت تا مهمون عزیزش چانیول هم وارد خونه شه.

حیاط نه کوچیک بود نه بزرگ. دو تا باغچه دو طرف در ورودی بود. باغچه سمت راست با گل های مختلفی که به خاطر فصل سرما فقط برگاشون باقی مونده بودن پوشیده شده بود و توی باغچه سمت چپی یه درخت کاج بود که برای کریسمس با آویزهای طلایی و قرمز تزئین شده بود.

از جلوی دری که وارد شدن مسیر سنگ فرش شده ای مقابلشون بود که انتهاش به در ورودی خونه میرسید، دری که به محض ورودشون باز شده بود و زن و مرد نسبتا جوونی همراه با پسری که میخورد تو سن بلوغ و دبیرستانی باشه نمایان شدن.

زن ورژن خانم بکهیون بود و با اینکه سنش باید چیزی حدود 50 میبود اما چهره اش خیلی هم جا افتاده نبود. برادر بکهیون برعکس شبیه پدرشون بود که اون هم مرد خوش چهره ای بود و چهره مادر و پدر بکهیون هردو صمیمی و مهربون به نظر میرسید.

چانیول به محض اینکه به پله های در ورودی رسیدن ایستاد و تعظیمی کرد و دستش رو مودبانه با لبخندی که مناسب برخورد با بزرگترها بود جلو برد.

ـ پارک چانیول هستم... از آشناییتون خوشبختم آقای بیون

پدر بکهیون هم بلافاصله دستشو جلو برد و دست بزرگ و مردونه چانیول رو گرفت.

ـ خوش اومدی چانیول شی

چانیول بعد از پدر بکهیون با مادرش هم دست داد و وقتی به برادر بکهیون رسید به یه لبخند خالی اکتفا کرد.

ـ هوا سرده بیایین داخل

مادر بکهیون فوری گفت و خانوادگی کنار رفتن تا بکهیون و چانیول وارد خونه شن. چانیول جلوتر وارد شد و وقتی داخل شد برگشت تا بکهیونم بیاد اما قبل از اینکه بکهیون بتونه وارد شه تو آغوش مادرش فرو رفت و دستای کشیده و لاغر زن دور بدن پسرش حلقه شد.

ـ سالی یه بار خیلی کمه بکهیونا... چرا بیشتر بهمون سر نمیزنی

بکهیون با لبخند از مادرش جدا شد و دستاشو گرفت.

ـ کارم زیاده مامان... دوست دارم بیام ولی نمیتونم

خانم بیون با نارضایتی لباشو آویزون کرد.

𝐇𝐀𝐂𝐊𝐄𝐑 [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora