روی صندلی همیشگیم نشستم و لپتاپمو باز کردم.
امروز یه کم راجع به رمان جدیدم تحقیق میکنم. باید زودتر بنویسمش چون شنیدن دوباره ی دستورات کمپانی برای درمانم آخرین چیزیه که میخوام؛ اینجوری حداقل دهنشون بسته میشه.بعد از سه چهار ساعت گشتن توی مقاله ها و اخبار شروع به نوشتن کردم.کاری که میتونم بگم توش فوق العاده بودم.
این کار شاید برای خیلی ها باعث آرامش بشه شاید برای یه سری دیگه یه نیاز باشه ولی برای آدمایی مثل من..
فقط این کارو انجام میدیم که داده باشیم!مثل یه جور تکلیف که باید توسط ما به بعضی ها گفته بشه.. و من بهترین توی سبک خودم هستم... یه رئالیستم که سورئال رو توی نوشته هاش به وجود میاره!
یکم از قهوهی داغی که روی میز بود نوشیدم و دستی روی چشم هام کشیدم. هنوز یه دیقه نشده بود که به کاناپه تکیه داده بودم و دوباره صدای گوشیم بلند شد.
با دیدن پیام روی صفحه م قفل رو باز کردم و بی حس بهش نگاه کردم.
دیشبم پیام داده بود، یعنی کی بود؟
یکی از همین بیکارای همیشگی!-هی سلام آقای جئون!
- آقای جئون پیامم رو دیدید و جواب نمیدید؟.. یه کم دور از ادب نیست بعد از یه روز؟
پیام اول مال دیروز بود و دومیش برای الان؛ حتی نمیدونم کِی پیامش رو دیده بودم! روزانه اینقدر از این پیاما میومد که دیگه حتی نمیدونستم کِی و کجا سین کردم.
اما این یکی، رفتارش شبیه کسایی که طرفدارم بودن نبود و برای دومین پیام.. زود بود که ادبم رو زیر سوال ببره.
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...