Jungkook pov:
همیشه اوضاع اونجوری که تو میخوای پیش نمیره، همیشه همه چی درست و به موقع اتفاق نمیفته اما.. مهم اینه که وقتی اتفاق افتاد چه برخوردی داشته باشی، چجوری باهاش کنار بیای و چجوری حلش کنی تا به جای واقعی خودش برگرده!
با دیدن پیام نامجون که میگفت به خونه رسیده، سرعتمو بیشتر کردم و به سمت آدرسی که شوگا فرستاده بود رفتم.
تهیونگ بعد از کلی اصرار و یکمم بحث، قبول کرد تا توی خونه بمونه و بذاره تنها بیام.
نمیتونستم اونو با اون وضعش بیارم.
اگه بازم با چیزی مثل همونی که تو خونهی نام سودونگ، همون زن بیچاره که به قتل رسیده بود، رو به رو میشدیم، نمیتونستم بذارم اونم ببینه و باز ضعف کنه!
با رسیدن به خونهی ویلایی که تو شمال شهر بود ماشینو گوشهی خیابون پارک کردم.
جلوتر ماشین شوگا رو دیدم و بی معطلی پیاده شدم.
میخواستم بیخیال پرونده شم اما.. اون قاتل لعنتی.. نباید به تهیونگ اسیب میزد. حالا که این کارو کرده بود، تا پیداش نمیکردم بیخیال نمیشدم.
شوگا نوار زرد رنگ رو بالا داد و گفت:
سلام. کی فکر ش رو میکرد همچنین جایی این روانی خونه داشته باشه
ابرومو بالا دادم و از زیر نوار رد شدم.
-سلام، خونه هنوز فروخته نشده؟
نگاهمو به ویلای بزرگی که نمای سفید رنگش حسابی تو چشم میزد دوخته بودم.
شوگا: فروخته؟ انگار تا همین چند وقت پیش یکی توش بوده.
پوزخند صداداری روی لبم نشست و به سمت در رفتم.
کوک: همسایه ها چیزی ندیدن؟ نپرسیدی؟
نگهبانی که کنار در بود، درو باز کرد و باهم وارد خونه شدیم
شوگا: گزارش که نکردن.. حالا دارن از چندنفر پرس و جو میکنن. دوربین ها هم تا الان اطلاعات به درد بخوری نداده. از در اصلی انگار استفاده نمیکرده.. همه چیز توی زیرزمینشه حتی یه در مخفی هم اونجاست. بیا.
سرمو سمتش چرخوندم.
-بالا رو چک کردین؟ اتاق مقتول؟ مطمئنین چیزی نیست؟
میخواستم خیلی سریع به زیرزمین برم اما باید مطمئن میشدم طبقه ی بالا چیزی نیست.
اینکه حتی یک درصد یه چیزیو از دست بدم حسابی عصبیم میکرد.
شوگا: این یکی عجیبه.
شوگا دستم رو گرفت و یهویی متوقفم کرد
با تعجب ایستادم و به جایی که اشاره میکرد خیره شدم
شوگا: طرف رهبر یه فرقه بوده... عجیب غریبه اتاقش. البته نه رهبر بزرگی از اینا که توی یه روستایی بودن و شهر که گسترش پیدا کرده اومدن اینجا و تبلیغ کردن.
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...