Jk pov:
ته سريع سمت پله ها میدوعه و با یکی از پلیور هام برگشت.
با حس دستش روی زخمم چشمامو از درد میبندم اما ساکت موندم تا نگران نشه.کوک: خوبم من.. نگران نباش.
اروم روی مبل نشستم. دستمو سمت پولیور دراز کردم و اروم تنم کردم.
چشمای قرمزش رو بهم دوخت و من اصلا ازش خوشم نیومد! کی اون شکلی شده بود اصلا!! یکم نزدیکش شدم و پرسیدم:
تو خوبی؟ چیشده بود دانشگاه؟با نزدیک تر اومدن زخمم رو دید و غلیظ ترین اخمی که ازش دیده بودم رو تحویلم داد.
ته: جونگکوک من الان جدیم خب.. نه از اون وقتایی که ادا در میارم جدیم یا خیلی کم جدی میشم.. الان واقعا واقعا جدی و عصبانیم. اگه همین حالا پا نشی بیای بریم درمانگاه من میرم و پشت سرم رو نگاه نمیکنم.
با دیدن نگاه خنثی م اینبار با لحنی که حقیقتا ترسیده بود و صدایی که میلرزید ادامه میده:
زخمت اگه عفونت کنه.. اون.. عفونت میره توی خونت توی قلبت. نمیدونم لعنتی پاشو فقط! تو رو خدا!دست سالمم رو سمت صورتش بردم و روی گونه ش کشیدم.
_ نگران نباش.اروم زمزمه کردم و تلاش کردن با اون وضعیت ارومش کنم.
نمیدونستم چه جوری.. کسی تا حالا نگرانم نبوده..
همه برای منفعت خودشون نیاز داشتن حالم خوب باشه و حالا اون..
مسخره ترین جمله ای که به ذهنم رسید رو گفتم.
کوک: عفونت نمیکنه پس نترس.ته: میدونی چیه؟ بمیر همینجا... من رفتم.
چشمامو از درد بستم و لبمو گاز گرفتم.
تلاش کردم صدامو بلند نکنم اما عصبانیت ظهرم هم هنوز کامل از بین نرفته بود.
کوک: کجا میخوای بری؟ وایسا ببینم!!از جام بلند شدم و پشت سرش قدم برداشتم که با قدم دوم یا سوم درد روی عضلات پام تاثیر گذاشت و خم شدم. دستم رو به دیوار گرفتم و اخمامو براش تو هم کشیدم.
برگشت.. باید هم این کارو میکرد! چون بعدا بیچاره ش میکردم اما بیشتر دور میشد!
شونه ی سالمم رو گرفت و سمت کاناپه سه نفره بردتم.
ته: تو چه غلطی میکنی مگه؟ اون دکتره توی داروخانه گفت با اون چسبا زخم خوب میشه دیگه خونریزی و اینا نداره.. همه چی تقلبی شده!با نشستنم روی کاناپه میبینمش که چه طور بی هدف این سمت و اون سمت میره. دستش رو با حرص توی موهاش میکشه و ادامه غر هاش رو میزنه.
ته: من حتی وقتی مریض میشدم هم کسی نبود که کمکم کنه و مثل ادم میرفتم بیمارستان پس الان بلد نیستم چیکار کنم... اونم با یه زخم خونی مالی!
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...