Jungkook:
نیشخند صداداری زدم و قبل از اینکه ته متوجه بشه اونو روی مبل خوابوندم.. دست هام رو همونطور که میخواست دور گردنش حلقه کردم و با بوسه ی محکمی که شروع کردم بهش اجازه دادم تا کاری که میخواد رو انجام بده.
ته پاهاش رو از روی رضایت دور کمرم حلقه کرد و زبونش به ارومی از بین لب هام عبور کرد.. هماهنگ با حرکت زبونش توی دهنم سرش رو کج کرد و مک عمیقی به لب بالام زد که طاغت نیاوردم و محکم لبش رو گزیدم.. از دردش لرزید و چشم هاش رو بست..
محکم لبش رو مکیدم و عقب کشیدم تا به شاهکارم با افتخار نگاه کنم.. لب های پف کردش بدجوری دیوونم میکرد.. زبونمو روی لبش کشیدم و بوسه ی ارومی روی لبش نشوندم و بعد زبونم رو از لب هاش تا گردنش پایین کشیدم.. با صدایی که همون بوسه ی هات خشدارش کرده بود زمزمه کردم:
جایزه ی خوبی بود بیبی؟
تهیونگ همونطور که فکر میکردم حس کرد میخوام رهاش کنم و همین باعث شد تا به بازوهام چنگ بندازه و با اه بلند و عصبی ای جواب داد
-ادامه بده!
نیشخند کمرنگی روی لبم نشست و با شنیدن اون صدا که مستقیما دیوونم میکرد مک عمیقی به گردنش زدم و بایتی که از قبل مونده بود رو پررنگ تر کردم، قبل اینکه سرم رو عقب بیارم و به چشم هاش نگاه کنم.
کوک: یادته بهت چی گفته بودم؟
صدای ارومش در حالی که قفسه ی سینش با شدت بالا و پایین میشد شنیده شد:
-چی گفته بودی؟
دستمو بالا بردم و روی گونه ش کشیدم.. نگاهم قفل چشم های قشنگش شد قبل اینکه سرم رو پایین ببرم و زیر گوشش زمزمه کنم..
-اگه جهنمم بری باهات میام تهیونگ..
با تموم شدن حرفم گاز ارومی از لاله ی گوشش گرفتم و عقب کشیدم.. اخم محوی کرد
-خب؟
با خنده بوسه ی دیگه ای روی لبش نشوندم
-خنگی دیگه.. منظورم این بود که هیچوقت ولت نمیکنم.
ته خندید و قبل از اینکه بتونم زیبایی اون لبخندش رو درک کنم جامون رو عوض کرد و روی شکمم نشست.
-هومم! شایدم تو خنگی و من دلم اعتراف درست و حسابی میخواست.
دکمه ی اول پیراهن مردونم رو باز کرد و سمت لبام اومد.. با بوسه ی خیسی که اب دهنش با جدا شدنش ازم کش اومد سمت چونم رفت.. مکش زد و اروم گزیدش.. باسنش رو پایین تر برد و اینبار لب هاش روی گردنم نشست و مکید و رد خیسی از خودش به جا گذاشت.
اول جایی پایین تر از جناق سینم رو مکید و بعد زبون کشید.. چند بار و پشت هم و طولی نکشید که دندون هاش رد کبودی ای روی بدنم ساختن..
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...