Taehyung pov:
با شنیدن حرفش بلند خندیدم و سرش رو بغل کردم.
_ نرم کننده برای همین مواقع ست دیگه.
چشم هاشو کلافه چرخوند و با انگشت سردش روی کمرم خطای فرضی کشید
-در هر صورت گفته باشم.
_عاشقش میشی.
ازم فاصله گرفت و به چشمام خیره شد
-میبینیم
سمت گاز برگشتم و خندیدم.
جالب بود که اینقدر روم حساس بود و دقت میکرد. این اولین بارم بود همچین کسیو داشتم. میدونستم اگه خوشش نمیومد فرداش دوباره موهام رو مشکی میکردم اما میخواستم اونجوری هم منو ببینه
با جوش اومدن و پختنشون توی ظرف ریختمشون.
با دیدن غذا ابروش رو طبق عادت همیشگیش بالا انداخت و اروم مشغول خوردن شد
-زخمت.. درد نمیکنه دیگه؟
_اصلا...
چشمم رو از غذام بالا بردم.
_خوشمزه ست؟
-آره
با لبخند زمزمه کرد و آخرین بخش غذاشو خورد و به پشتی صندلی تکیه داد
-ممنون
با ذوق به غذاش که تموم شده نگاه کردم.
_همه ش رو خوردی.
فک کنم اولین بار بود.
بلند به حالت ذوق زدم خندید و از جا بلند شد
موهام بهم ریخت و زمزمه کرد
-میرم دوش بگیرم.. توام اماده شو اومدم میریم دکتر
_برام لباس انتخاب کن.
ازش خواستم و بعد از چند دقیقه که صدای سشوار رو شنیدم سمت طبقه ی بالا رفتم و در زدم.
سشوار و خاموش کرد و دکمههای پیراهنشو نصفه و نیمه بست
-بیا تو
_برام انتخاب کردی؟
با لبخند نگاش کردم و وارد شدم
به شلوار کرم و تیشرت کرم رنگی که روی تخته و پالتوی قهوه ای رنگی که بیرون گذاشته بود اشاره کرد
-اگه فکر میکنی خوب نیست عوضش کن
زمزمه کرد و مشغول بستن کراوات کرمیش شد
_نه دوستشون دارم.
شونه بالا اندااختم و لباس هام رو عوض کردم با برگشتن و دیدن نگاهش به دیوار تکیه دادم.
_هیز نبودی جناب جئون
با نیشخند چند قدمی سمتم اومد و جلوم ایستاد
دستشو از روی گونم کشید و تا سینت پایین اورد
-در برابر تو.. شاید باشم.
_خوبه.. دوستش دارم.
خندیدم و سمت در حرکت کردم.
میتونستم حدس بزنم چشماشو چرخوند و کت قهوهای تیرهش رو که دستش بود پوشید و پشتم اومد
-تا شب هرچقدر میخوای ازم فرار کن.. اونموقع دیگه نمیتونی فرار کنی تهیونگ.
خندیدم و کفش هام رو پام کردم. اگه من متوقفش نمیکردم میدونستم تا شب واقعا منو روی همون تخت نگه میداشت.
درو برام باز نگهداشت تا سوار شم و خودش زودتر نشست
بلافاصله ماشینو روشن کرد و راه افتتد
_بچه ها چیا میخوان؟
-تو فکرش بودم براشون کتاب و مداد رنگی بگیرم.. اکثرشون نیاز دارن.. بعضیاشونم عروسک میخوان
چشماشو چرخوند و جلوی فروشگاه بزرگی ایستاد.
_عالیه.
با لبخند گفتم و همراهش وارد مغازه ی بزرگ سه طبقه شدن.
زنی که انگار میشناختش جلو اومد
-سلام اقای جئون، خیلی خوش اومدین. ایندفعه چی مدنظرتونه؟
خنثی نگاهش کرد.
-مثل همیشه خودم انتخاب میکنم، اما ایندفعه خودم میبرم.. نیاز نیست شما بفرستید
زن سرشو برای احترام خم کرد و جواب داد
-چشم، اگر کمکی خواستید ما اینجاییم.
سرمو تکون دادم و بی حوصله دستشو پشت کمرم گذاشت
وسایلی که میخواست رو با دقت انتخاب میکرد. حتی چند تایی رو برمیداشت و وقتی یه کتاب یا مداد بهتر میدید عوضشون میکرد و من بیشتر از همیشه شیفته ش میشدم.
اوم ارومی گفت
دستشو روی لبش کشید و بهم نگاه کرد
-به نظرت اینو بگیرم یا اونو؟
به دوتا کتاب اشاره کرد، شازده کوچولو و قلعه حیوانات..
با دقتی که از رفتار کوک اومده به کتاب ها نگاه کزدم
_میخوای یه رمان انتقادی سیاسی برای بچه بگیری؟ قلعه رو بیخیال منم خوندمش دوستش نداشتم.
به شازده کوچولو اشاره میکنم.
سرشو تکون داد و شازده کوچولو رو توی سبد انداخت
-بنظرت چیزی مونده که نگرفتم؟
_فکر نمیکنم عزیزم. میخوای یه دور دیگه نگاه کنی به لیست؟
چند دقیقه ای مشغول چک کردن لیست شد و وقتی مطمئن شد سر تکون دلد
-بریم..
به سمت پیشخوان رفتیم و کارتشو روی میز گذاشت تا زودتر حساب کنه و بریم بیرون
با دیدن مغازه ی روبه رویی صداش زدم.
_یه دیقه من برم میام الان.
سریع گفت
-کجا؟ تنهایی نه..
اما قبل از اینکه حرفشو تموم کنه از فروشگاه بیرون رفتم
با دیدن مغازه ی سفالگری چند تا ظرف کوچیک و رنگ خریدم و سمت جونگکوک که رو به روی مغازه ایستاده بود رفتم.
_بچه ها خوششون میاد نه ؟
با سر کج پرسیدم.
وقتی سکوتش رو دیدم توضیح دادم
_دبیرستان بودم توی یکی از این کلوپ هابودم. یه چیزایی یاد گرفتم باور کن
سرشو تکون داد و لبخند زد.
-خوششون میاد.. بشین تو ماشین
اشاره کرد بهمو و منتظر موند تا کارگر فروشگاه خریدا رو تو صندق و بخشیش رو روی صندلی پشت بذاره
با حرکت ماشین سمتش چرخیدم.
_ چند وقته بچه ها رو تحت سرپرستی گرفتی؟
-از وقتی که اولین کتابم و نوشتم، هشت سالی میشه شایدم بیشتر
_ پس اون مرد بداخلاقی که جواب همه رو به بدترین شکل ممکن میداد مواظب بچه های معلول بوده
دستم رو روی صورتش گذاشتم.
لبخند محوی زد و جواب داد
-تقصیر خودشون بود.. من بداخلاق نبودم.
سرم رو تکون دادم.
_بله بله درسته.
خندید و دستشو روی دستم گذاشت
-الانم بداخلاق نیستم فقط حوصلهس ادما رو ندارم
_چرا؟
با زمزمه پرسیدم و شستم رو روی دستش تکون دادم.
دوست داشتم بشناسمش.. هر روز بیشتر و حریص تر میشدم.
-چون همهشون یه نیمهی تاریک دارن.. نیمهای که مخفیشون میکنن و فکر میکنن از بقیه بالا ترن
_اینکه همه یه نیمه ی تاریک دارن غیر قابل انکار. ولی چرا باید به خاطر این ازشون فاصله بگیری؟ صرف اینکه یکی یه کار اشتباه میکنه یه ذره بدجنس یا خسیسه دلیل نمیشه خودش رو از بقیه بالاتر ببینه... اون فقط این شکلیه. هیچ کس کامل نیست.
دستم رو به پشت سرش منتقل کردم و موهاش رو ماساژ دادم
-بحث من کامل بودن نیست تهیونگ! یکی که کتاب منو میخونه، میادو از من امضا میخواد.. نمیتونه ازم انتقاد کنه و سعی کنه خودشو بکشه بالا! یادته بهم چی گفتی؟
مکث کرد و دنده رو عوض کرد
-گفتی من بقیه رو خورد میکنم تا بالا بیام.
موهاش رو آروم کشیدم.
_ کی گفته کسی که امضا میگیره ازت نمیتونه نقدت کنه؟ من متوجه م چی میگی. اینکه بقیه تظاهر کنن عالین از نظرت خیلی بده که هنوز نمیدونم چرا اینقدر روش حساسی. اما من هم ازت امضا گرفتم هم نقدت کردم و میکنم.
_بقیه ازت امضا میگیرن چون با یه سری از حرفات موافقن دلیل بر این نیست تو بی نقصی یا اونا عاشق همه ی ابعاد وجودتان.
لبخند زد و دستمو پایین اورد
بی توجه به حرفام گفت
-میدونی چرا بچه ها رو به سرپرستی گرفتم و از اون خرابه ای که توش زندگی میکردن اوردمشون بیرون؟
_ چرا ؟
-چون اونا هرچی که هستن رو نشون میدن.. مثل یه اینهن هم برای خودشون و هم برای اطرافیانشون
دستمو دوباره روی پام برگردوند و
با انگشت شستش نوازشش کرد و ادامه داد
-اونا بی دلیل تحسینم نمیکنن، اگه قراره تعریف کنن واقعیتو میگن..
پشت دستمو بوسید و نفس عمیق کشید
-برای همینه که پیش اونا خودمم.. پیش توام خودمم
لبخند زدم و چند ثانیه نگاش کردم.
_صداقت برات مهمه... متوجه م
-چیزی که تو ادما خیلی کمه..
_ولی نمیتونی بگی نیست. درسته؟ نسبت به مردم تنفر نداشته باش.
-درسته، چون یکیش کنارم نشسته..
لبخند زد
-متنفر نیستم، حوصلهشونو ندارم
_ممنون. شانس آوردم که بهت نشون دادم من یه دروغگو نیستم تا بتونم وارد محدوده ی آدمای نزدیکت بشم... احتمالا به خاطر این بود میخواستم خود واقعیم رو ببینی و ازم بدت بیاد.
خندیدم... راست میگفت جلوش نمیتونستم دروغ میگم و اینو خودمم دوست داشتم.
اونم خندید و سمتم برگشت
دوباره دستمو بالا گرفت و پشتشو بوسید
-تیرت به هدف نخورد، بدم نیومد..
_هیی داشتم شوخی میکردم. من مگه اصلا ویژگی بد دارم؟
خندیدم و به جلومون که خونه معلوم میشد نگاه کردم.
-نه.. فقط یکم زیادی خوبی.. یجوری که نمیتونم خودمو کنترل کنم
با شیطنت گفت و سرشو نزدیکم اورد
همونجور که ماشین رو پشت درهای بزرگ عمارت متوقف میکرد تا باز شن سمتم چرخید منم با دقت نگاش کردم.
_اینجا که میای... چشمات بیشتر میدرخشه
-همیشه به چیزایی دقت میکنی که تا حالا حسش نکردم
دستی روی چشماش کشیدم.
_ مرد فوق العاده ی من.
با باز شدن در اشاره کردم بره داخل.
داخل رفتیم و کوک دستشو از شیشه بیرون برد تا به نگهبان اشاره کنه بیاد.
ماشینو پارک کرد و بهم نگاه کرد
-بچه ها خیلی دوست دارن
با شیطنت همونجور که ماشین رو دور میزدم نزدیکش شدم. خودم خنده م گرفت از حس نیازی که بیشتر اوقات به نزدیکی بهش داشتم.
دستش رو گرفتم.
_منم دوستشون دارم. اشکالی نداره دستت رو بگیرم؟
لبخند زد و ابروهاشو بالا انداختم
-میدونی که نداره
انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد و به نگهبان نگاه کرد که بدون هیچ حرفی به سمت صندق رفت تا وسایلو بیرون بیاره
با کمک من و کوک همه ی وسایل توسط مستخدم و نگهبان داخل آورده شد.
به خانم کانگ و دخترش سلام دادم و احترام میزارم و سریع سمت بچه هایی که با کنجکاوی به دستام نگاه میکردن رفتم.
میدونستم سفال وسیله ی جدیدیه براشون و امیدوار بودم لذت ببرن حتی اگه زیاد خوشگل نشه.
روی زمین نشستم و وسایل رو باز کردم. به کمک دختر خانم کانگ و دو دختر دیگه که اسم هاشون رو سریع یادم رفت اینقدر حواسم به بچه ها و رنگ ها بود باهاشون مشغول شدم
با صدای جونگکوک بلند شدم و سمتش رفتم
حواسم بود سو و هواجین رو ندیدم.
-هواجین بالاست، اگه میخوای همراهم بیا
با لبخند بهم گفت که صدای اعتراض بچه ها بلند شد و ازم خواستن که نرم
با خنده دست روی سر چند تاشون کشیدم و گفتم که زود برمیگردم
دستش رو گرفتم و از پله های چوبی بالا رفتیم.
_ سوجون هم هست؟
سرشو تکون داد
-داره برا هواجین کتاب میخونه
تایید کردم و جونگکوک جلوی دری که مثل هفت هشت در دیگه ست و معلومه بازسازی شده تا فضای مساوی و یکسان باشه ایستاد.
با وارد شدنمون هر دو شون سمتمون برگشتن. سوجون کنار تخت روی ویلچر نشسته بود و داشت برای پرنسس داستان میخوند.
هواجین با دیدنمون با ذوق از جا بلند شد و خندید
-خوش اومدین
لبخند زدم و دستمو پشت کمرش گذاشتم
-سلام عزیزم
سوجونم با لبخند سعی کرد سلام کنه
-س..سلام
به جفتشون سلام دادم و از پشتم دوتا مجسمه ای که برای اونا گرفته بودم رو با زانو زدن کنار تخت جین بهشون دادم
اروم ازم فاصله گرفت و پشت سرم ایستاد تا کارم تموم شه..
سمت دختر روی تخت برگشتم و به عصایی که بالاش ستاره بود اشاره کردم.
_باید رنگش کنیم میدونی معنیش چیه؟
دختر سرش رو به علامت نفی تکون داد.
_بالای درختای کریسمس مخصوصا اون قدیما حتما حتما یه عصای ستاره دار میزاشتن تا بابانوئل با درخشش ستاره توی آخر شب و بین اون همه مه و غبار درخت اونا رو پیدا کنه و آرزو هاشون رو برآورده کنه.
ستاره ی درخشان نشون دهنده ی سختکوشی توی تاریکیه. ناامید نشدن.
سمت سوجون میچرخم و به بانی توی دستش اشاره کردم.
_ یه افسانه هست که میگه بانی ها با باور بچه ها به خودشون بزرگ میشن و تبدیل به قوی ترین و شجاع ترین و مهربون ترین موجود جنگل میشن. باور میتونه موثر ترین اراده ی آدم ها رو بسازه.. مثل بانی ها.
کوک با لبخند و دست به سینه به دیوار تکیه داد و بهم خیره شد
متوجه نگاه مسخ شده بچه ها روم شده بود و لبخندش بیشتر شد
بعد از رنگ کردن اون دوتا شی سمت جونگکوک بلند شدم و نزدیکش رفتم
با دیدنم زمزمه کزد
-خوب باهاشون کنار میای
_آره. میری بیرون یه چند دیقه؟
با لبخند نگاش کردم
ابروشو بالا انداخت و بعد از یه مکث چند ثانیهای بی حرف بیرون رفتم..
بین بچه ها نشستم و از بین وسایل گل سفالی رو که قایم کرده بودم بیرون اوردم و نشونشون دادم.
_به نظرتون خوشش میاد؟
گل با انرژی ترین و ضعیف ترین موجوده حیاته.
با تایید سر هردوشون شروع به رنگ کردنش کردم. پیچیده شده توی برگ های سبز به شدت ازش خوشم اومده بود.
گل رو کنارشون گذاشتم و تاکید کردم بهش نگن و پایین رفتم.
توی حیاط خلوت دیدمش و سمتش رفتم
پشت بهم ایستاده بود و توی فکر بود.
با شنیدن صدای پام برگشت و نگام کرد
دستشو از جیبم بیرون کشید و برای بغل کردنم بازش کرد
-بالاخره اومدی
توی بغلش فرو رفتم و نفس عمیقی کشیدم.
هوم ارومی گفت و سرشو تو گردنم فرو کرد
اروم بوسیدتم و نفس کشید
_شب بمونیم؟
زمزمه کردم و کمرش رو بغل کردم.
بدون اینکه حلقهی دستشو از دور کمرم باز کنه تو چشمم خیره شد
-یه شب دیگه بمونیم، باید بریم دکتر بعدشم موهات..
_ هوممم راست میگی. نظرت چیه بریم دکتر بعد برگردیم.
سعی میکردم مشکوکش نکنم ولی نمیشد ظاهرا
مشکوک ابروشو بالا انداخت
-چرا؟
_دوست دارم یه شب اینجا بخوابیم . شایدم بیشتر خواب... هوم؟
نیشخندی زد و سر تکون داد
-وسایلتو بگیر بریم.
با تایید سریعش بلند خندیدم.
_خیلی منحرفی.
گردنمو دوباره و اینبار خیس بوسید
-بدو تا پشیمون نشدم
سمت خونه رفتیم و بعد از خداحافظی با بچه ها سمت بیمارستان رفتیم.
***
لبخندی زدم و پرستار از کوک میخواست بره بیرون اما با دیدن اخمش خنده م گرفت و استرس زیادم رو یادم رفت.
شونشو بالا انداخت و بیخیال پایین تخت نشست
بهم نگاه کرد و زمزمه کرد
-من که نمیرم
نگاهشو به پرستار دوخت و اخماشو توهم کشید
جدی گفت
-شما دو ساعت هم اینجا بشینید و بخواید برم بیرون، نمیرم.
پرستار بحث میکنه.
_ولی آقا دردشون نمیاد مطمئن باشید. بفرمایید بیرون.
سمت زن برگشتم و ارومگفتم.
_ میشه بمونن لطفا؟
با تایید زن پرستار دست کوک رو گرفتم و چشمام رو بستم
از اینکه دوباره یادم بیاد همه شون رو میترسیدم. واقعا میترسیدم.
کوک انگشت شستشو پشت دستم کشید
-نترس
پشت دستمو اروم بوسید
-تو همونی هستی که هی حرف قوی بودن میزنی بچه، نترس.. چهارتا بخیهس
-سعی میکنم.
لبخندم عمیق شد. و تپش قلب گرفتم
با باز شدن در و ورود دکتر لبخندی بهم زد و بدون اینکه دستمو ول کنه بالای سرم ایستاد
-خب جناب کیم، حالتون چطوره؟
دکتر با لبخند پرسید و نگام کرد
نیم نگاهی به دکتر انداختم.
_ خوبم. ممنون. خیلی دردم میاد؟
دکتر خندید و دستکشو دستش کرد
-نه نگران نباش
نگاهم رو روی کوک ثابت کردم و با سردی دستکش لاتکس دستش رو فشار دادم.
اروم خندید و سرشو کنار گوشم اورد
-دوست پسر قویه من
دستش رو گرفتم و بغل کردم
با بیرون اومدن ازاتاق دکتر عصبی بودن زیاد کوک رو حس کردم و میدونستم این تقصیر منه به خاطر داد و بیداد بیش از حدم .
بدون اینکه عکس العملی نشون بده اما با همون عصبانیت سمت آسانسور رفت و منتظر موند تا در باز شه
_عزیزم؟ دوست پسرت سعی ش رو کرد قوی باشه. کافی نبود؟
خندیدم و سرم رو به بازوش توی اسانسور تکیه دادم.
-نمیفهمم اون دکتر بود یا دامپزشک
کلافه زیر لب غر زد و چشماشو با حرص چرخوند
سرمو سمت مرد چرخوندم و محافظ کارانه و نامحسوس دستمو دور کمرش حلقه کردم
با ابروهای بالا رفته نگام کرد.
بلند خندیدم که با صدا زدنم توسط شخصی ناآشنا عقب برمیگردم.
مردی که لباس اتاق عمل تنش بود سمتم اومد.
_تهیونگ خودتی؟... کیم تهیونگ ؟
زیر گوشم کوک زمزمه کرد
-این دیگه کیه؟
مثل خودش زمزمه کردم.
_نمیدونم والا.
مرد با سکوت ما جلوتر اومد و دستم رو یهو کشید
_تهیونگ مطمئنم خودتی عوض نشدی. سو اینسونگ ام. کل دبستان بهم اعتراف میکردی که دوستم داری.
خدایا دبیرستان که دوباره دیدمت خیلی عوض شده بودی و بهتر اما حالا بهتری.
با دهن باز به پسر روبه روم نگاه کردم. الان هیچ استانداری برای علاقه م پیدا نمیکردم.. هیچی هیچی!
ناخوداگاه فشار دست کوک دور کمرم بیشتر شد و با اخمای وحشتناکش به مرد رو به روم خیره شد
مطمئنا اونم نمیتونست درک کنه چرا یکی توی دیدار بعد از سال ها این شکلی باید یادآوری خاطرات کنه!!
دستم رو از دست اینسونگ بیرون کشیدم و سمت کوک بیشتر رفتم
اینسونگ دستش رو سمت کوک گرفت و من نیشخندم ناخودآگاه روی صورتم نشست
میدونستم قراره چی ازش ببینه.
بدون اینکه به دست دراز شدهی مرد توجهی کنه خطاب بهم گفت
-بریم؟ بچه ها منتظرمونن
اینسونگ دست دراز شده ش رو مشت میکنه و سمت من برمیگرده.
_بچه ها؟
و من با شیطنت همیشگیم جواب میدم.
_بچه های ما دیگه.
و با انگشت به کوک اشاره میکنم و چهره ی مات زده ش خنده م میندازه اما جدی میمونم و کوک هم بدجوری همراهی میکرد.
پوزخند روی لب کوک پررنگ تر شد و گفت
-اگه اجازه بدید دیگه باید بریم.
زیر لب طوری که فقط من بشنوم ادامه داد
-البته اجازه نده هم مهم نیست
_پس... پس تو واقعا گرایشت...
حرف اینسونگ رو قطع کردم.
_نه اصلا! جونگکوک فرق میکنه.
پوزخند صداداری زدم و مستقیم به چهرهی متعجب مرد خیره شدم
سرش رو تکون داد و با بیحواسی باهامون خداحافظی کرد.
با رفتنش زدم زیر خنده.
_بدبخت فکر میکرد هنوز تو فازشم.
لبخند محوی زد و به سمت خروجی بیمارستان هلم دد
-میتونست ادامه بده تا ببینه چجوری استخوناشو خورد میکنم
با حرص عجیبی گفت و همراهم از بیمارستان خارج شد
با خنده توی ماشین نشستم و پشتی صندلی رو عقب تر دادم.
_برات یه سورپرایز دارم.
ابروشو بالا داد و قبل از اینکه ماشینو روشن کنه کتشو داورد و روم انداخت
-چی؟
_چیزی که باید دوستش داشته باشی.
با دیدن ساعت که از 6 هم میگذشت و لعنتی به نوبت دهی افتضاح بیمارستان میفرستم.
_میای قبلش بریم ناهار بخوریم؟
-هرچیزی که از طرف تو باشه رو دوست دارم
سرمو تکون دادم
-اره، همینکه تا الان گرسنهت نشد عجیب بود
کت رو تا زیر گردنم کشیدم و نگاش کردم که با یه دست فرمون گرفته بود و اون یکی رو روی پام میکشید.
با حرفش زیر خنده زدم.
_ کار استرس بود وگرنه همون بحث سه وعده ی غذاییه
دستشو از رو پام برداشت سیستم گرمایشی ماشینو روشن کرد و دوباره دستشو رو پام برگردوند
-همون قضیهی دوست پسر خسیس..
اروم خندید و جلوی رستوران نگه داشت
-بیرون سرده، بمون تا غذا رو بیارم.. چی میخوری؟
_با جاجانگ میون موافقی؟
ابروشو بالا انداخت
-نه، یه چیز دیگه؟
با تعجب اخم کردم.
_دیگه دوستش نداری؟
-جاجانگ میون رستورانو نه
لبخندم به سرعت کل صورتم رو گرفت.
_هر چی خودت حتما تا آخر از رستوران میخوری برای منم بگیر...بد غذا نیستم.
سرشو تکون داد اما قبل از اینکه پیاده شه گفت
-درو از تو قفل کن، بخواب تا بیام
با رفتنش در ها رو قفل کردم. اما چشم هام نمیزاشت اون مرد جذاب و کت و شلواری رو به استراحت چند دقیقه ای ترجیح بدم!
جوری که به بقیه نگاه میکرد و مدلی که مردمی که نزدیکش توی صف بودم نگاش میکردن یا مکث چند ثانیه ای دختر جوونی که پشت صندوق ایستاده بود.
میدونستم حتی اگه اونو به عنوان یه نویسنده نشناسن کاریزماش که با رنگ موهاش و بلند شدنشون مثل یه عطر تلخ وتند ولی اطاعت کننده همه رو مجبور میکرد بهش توجه کنن.
با برگشتنش قفل مرکزی رو زدم و روی صندلی چهار زانو نشستم.
با دیدن کاسه های چینی مرغ آب پز با مخلفاتش گشنگیم بیشتر حس شد.
ظرفو سمتم گرفت و با لبخند نگام کرد
-چرا نخوابیدی؟ خیلی طول کشید..
_ خیلی طول نکشید.
دستم رو روی صورتش کشیدم و گردنش رو نزدیک اوردم و لبهاش رو بوسیدم.
_ممنون.
با لبخند عقب کشید تا غذا بخورم
-بخور ضعف میکنی
سر تکون دادم و تایید کردم. غذاش به طرز فوق العاده ای خوشمزه بود و بهترین پارتش زیاد خوردن جونگکوک بود. با اینکه بهش گفتم به خاطر من زیاد نخوره اما انگار خودشم گرسنه ش بود.
با رسیدن به پرورشگاه اینقدر دیر شده بود که بچه ها توی رخت خواب بودن.
و بدن من هم به خاطر دست انداز هایی که توی مسیر کوتاه خارج شهر داشت کوفته شده بود.
کوک کتشو رو شونهم انداخت و نگام کرد
-تا کلید اتاق بالایی رو از سرپرستار بگیرم تنت کن، سردت نشه
با قدمای بلند به سمت اتاق سرپرستار رفت تا کلیدو بگیره و تنهام گذاشت
با رفتنش سریع توی اتاق سو و پرنسس رفتک و با دیدن جعبه ی کادو پیچ شده که روش با خط قشنگی نوشته بودن. از تهیونگ برای جونگکوک لبخند زدم و سریع برش داشتم و بیرون رفتم.
با دیدنش توی پاگرد سمتش رفتم.
_گرفتی کلیدارو ؟
مشکوک نگاهی بهش انداختم و سر تکون دادم
-باهام بیا
از پله ها بالا رفتم و به طبقهی سوم که فقط یه اتاق داشت رفتیم
قفل درو باز کرد و کنار ایستاد تا داخل برم
با دیدن وسایل ساده ی اتاق ولی به شدت کلاسیک حس خوبی میگیرم. از وقتی که خونه ی مادربزرگم اجازه داشتم که برم تا الان همچین چیزی رو ندیده بودم... همچین حسی رو نداشتم.
روی تخت یه رو تختی سفید با میله بافی های دورش که به ظرافت هر چه تمام تر بود. میز چوبی کوچیک کنار پنجره ی دایره ای شکل بزرگ هم مروارید دوزی شده بود و زیلوی نه چندان سفت با کمد تک در تنها محتویات اتاق بود.
درو پشت سرش بست و لبخند زد
-خیلی وقته که اینجا زندگی نمیکنم
با تعجب سمتش برگشتم.
_تو اینجا بودی؟
سمت تخت رفت و خودشو روش انداخت
-دو سه سال با بچه ها زندگی میکردم
میدونستم این خونه ی خودشه اما اینکه توی این اتاق با این تم ساده ی سفید قهوه ای در برابر آپارتمان غولپیکر و لوکسش زیادی تضاد داشت.
با دیدن نگاه خیرش روی خودم سمتش رفتم و دکمه های پیرهنم رو توی چهار پنج قدمی که طول میکشید تا بهش برسم باز کردم.
روی آرنجش بلند شد و با نیشخند و ابروی بالا رفته بهم خیره شد
_بهم بگو چی میخوای جونگکوکی.
با ذهن و قلبی که پر از هیجان بود زمزمه کردم و روی تخت با زانوهام ایستادم
هوم کشیده ای گفت و نگاهشو از چشمام تا روی نافم پایین کشید
-تورو؟
سوالی پرسید و پوزخند زد
_من جزئیات میخوام.
-هومم
نگاهش روی لبام نشست
-بیا یه بازی کنیم کیم تهیونگ
_چی بازی؟
با شنیدن لحن به تحریک کننده ش سعی کردم بدون لرزش جمله م رو ادا کنم.
-من یه چیزی میگم و اگه درست بود، یه تیکه از لباستو دربیار..
نگاهشو به چشمام دوخت و نیشخند زد
_باشه.. اگرم نبود دوباره تنم میکنم.
پوزخندش پررنگ شد و ارنجشو به تخت تکیه داد سرشو به دستش چسبوند
چشمشو به سینههام دوخت و گفت
-رنگ قرمزو دوست داشتی
ابروهام رو بالا دادم
_اونوقت از کجا؟
به چشماتم خیره شد
-فرقی نمیکنه از کجا، درش بیار
دستور داد و به پیراهنم اشاره کرد
مشکل اینجا بود که با جمله ش دیگه اهمیت ندادم دوست دارم این رنگ رو یا نه.
فقط لباسم رو درآورم
زبونشو روی لبم کشید و خیسش کرد
-میگی قویای ولی از یه بچه ضعیف تری..
به شلوارم اشاره کرد و لبشو گاز گرفت
نگاه هیزش روی بدن لختم میچرخید
_مخالفم.
گفتم و لباسم رو تنم کردم. داشت از این بازی خوشم میومد.
_آدم فقط جلوی بعضی آدما چون میدونن پشتشون هستن حس ضعف رو به قلبشون راه میدن... و اگر اون آدم نباشه به قلبشون اجازه ی خفه موندن میدن.
هوم ارومی گفت و به چشمام خیره شد
-منو دوست داری
با شنیدن حرفش آب دهنم رو قورت دادم.
لباسم رو در اوردم.
دوباره لبشو خیس کرد
-میدونی بدن خیرهکنندهای داری کیم تهیونگ؟
ابرو بالا انداختم.
_میدونم.. بازی و ادامه بده
نیشخندش پررنگ تر شد
-میدونی بدن خیره کننده ای داری.
اینبار خبری گفت و به شلوارم اشاره کرد
با نیشخند نگاش کردم و دستم رو سمت ساعتم بردم.
_اینم جزوی از لباسمه میدونی.
اروم به شیطنتم خندید و چشماشو که به خاطر تحریک شدنش قرمز شده بود بهم دوخت
-خونهمون، خونهی امنته..
لباس رو تنم کردم
_باهوش تر از این حرفا به نظر میرسیدی نویسنده ی سورئال.
اینبار جای پوزخند، اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست، ساعتشو باز کرد و روی میز کنار تخت گذاشت
-میدونی که میتونم بیخیال بازی شم و کاری که میخوامو انجام بدم مگه نه؟
دوباره به حالت قبلش برگشت و مسخ شده نگام کرد
_میدونم که اینو ترجیح میدی.
کوک چند ثانیه سکوت کرد و بعد با اخم گفت
-نگران چشما و معدمی!
مجبور شده بود از چیزایی که خودم گفتم برعلیهم استفاده کنه تا به چیزی که میخواد برسه
پیرهنم رو در اوردم و اینبار پایین تخت انداختمش.به حدی تحریک شده بودم که بدونم دیگه حتی اگه غلط حدس میزدم نمیپوشیدمش
-اونی که حتی وقتی میخوابی دلت براش تنگ میشه، منم.
با صدای خشداری زمزمه کرد.
نگاهش باعث میشد قلبم به حدی تند پمپاژ کنه که تیر بکشه... دوست داشتن اون دقیقا همچین تعریفی داشت.
دستم رو سمت شلوارم بردم و درش اوردم
کوک از جاش بلند شد و سمتم اومد
پشتم ایستاد و انگشت اشارهشو از پشت گردنم تا کش لباس زیرم کشید
سرشو کنار گوشم اورد
-اونی که پیشش احساس ضعفو به قلبت راه میدی، منم.
زبونشو به لالهی گوشم کشید و عقب رفت
_نظرت چیه بازیمون رو همینجا تموم کنیم جونگکوک شی منم کادوت رو بهت بدم؟
سمتش برگشتم و نگاه آتیش زده ش مسخم کرد.
بهم نزدیک شد با هر قدمش، یه قدم عقب رفت
با نیشخند اونقدر نزدیکم شد تا به تخت برخورد کردم
پشت دست سردشو از گونم تا نافم پایین کشید
-صبح بهت گفته بودم..
دستشو اروم تا بین پام کشید و دیکمو از روی لباس زیرم لمس کرد
-شب دیگه نمیتونی ازم فرار کنی..
*****سلام سلام:")
ایندفعه اون یکی نویسندهم که دارم آپ میکنم..
چهااار هزااار کلمه شد.. امیدوارم دوستش داشته باشید
ممنونم که حمایت میکنید
دوستتون دارم💙✨
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...