.
Tae pov:
شكلات رو به زور توي دستم گذاشت و سر تكون داد.
كوك: صبر كن برميگردم.
ته: نميخوام.. كيفم رو بده.اما اون بي توجه به حرفم وارد اتاق شد و صداي خداحافظي سريعش رو شنيدم و بعد باز هم كيفم رو دست خودش گرفت و دست ديگه ش رو سمتم دراز كرد.
كوك: بريم؟بدون توجه به دستي كه براي كمك سمتم بود به كوله اشاره ميكنم.
_ بده بهم.. خودم ميرم._ مدير هان باهام كار داره در هر صورت بايد بيام.
گفت و بازوم رو توي دستش گرفت تا نيوفتم. حالا اونم ميدونست چه قدر ضعيفم و اين.. واقعا هيچوقت نميتونه حسه خوشايندي باشه!وقتي ديد راه نيوفتادم با تشر لب زد" راه بيوفت."
اما من باز هم عقب كشيدم.ته: تو... اهه خودت برو و دست لعنتيم رو ول كن!
_ به نفعته به حرفم گوش كني و عين آدم راه بياي وگرنه خوب يادته دفعه ي قبل چه اتفاقي افتاد مگه نه؟با حرص و عصبانيت توي صورتم گفت و با فشار بيشتر انگشت هاي قويش روي بازوم سمت در خروج كشيدتم.
ذهنم اما از يك طرف مدام داشت باهام ميجنگيد. با قلبم با چشم هام دست و پاهام و حتی معده م. یه جورایی مثل خود تخریبی بود. درون بدنم هم به نفع من نبود!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا بالا نیارم و از پشت صداش زدم. با برگشتن و دیدن من ولم کرد و من خودم رو سمت بوته های کنار بیمارستان کشوندم و زانو زدم.
محتویات صبحانه و زرد اب ترش مزه ای از توی گلوم بالا اومد. چند بار مجبور شدن سرفه کنم تا بتونم نفس بکشم. صدای قدم هاش و بعد کفشش رو کناره پاهام دیدم و حالم از اون ترکیب صحنه به هم میخورد.
ته: جونگکوک فقط برو.با التماس بدون اینکه نگاش کنم گفتم. صادقانه میخواستم بره.. دوست نداشتم منو اینجوری ببینه.
کوک: تو ماشین منتظرتم.بی توجه به مردم پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو بینشون مخفی. نفس نفس زدن هام باعث میشد بازم حس کنم نیازه بالا بیارم اما هر جور بود جلوش رو گرفتم.
بعد از چند دقیقه که حس کردم میتونم بایستم سمت بوفه ای که دیده بودم رفتم و ابمیوه ای گرفتم. به خیابون شلوغ سر صبحی نگاه کردم و پاکت رو توی سطل انداختم.
_ بدون کیف هم استادا توی کلاس راهم میدن.با این استدلال بیخیال وسایلم از جمله گوشیم شدم و سمت دانشگاه رفتم.
.
.
با تموم شدم تایم آخرین کلاسم خسته تر از همیشه از کلاس بیرون اومدم. همراه دوستام حرکت میکردم و به حرف ها خنده هاشون جواب های ناخوداگاهی میدادم در حالی که در واقعیت ذهنم به دو دسته ی مامان و روبه رو شدن با کوک تقسیم شده بود.
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...