tae pov:
صدات رو اینجوری نکن.. من همیشه تو بغلتم
کوک:پس وقتی رفتیم بیرونم تو بغلم بمون
زمزمه کرد و کمکم کرد بلندشمتا خشک شیم بازم بغلم کرد و از نگرانی هاش گفت از خانواده ی لعنتیش و کار نوشتنش از اینکه مجبورش میکردن بره دوره های روانشناسی و روان درمانی اما نتیجه نمیگرفته...اینکه اون واقعا آدم حرف زدن مناسب بود یه حقیقت غیر قابل انکار بود... به وقتش ساکت بود و زمان دیگه میتونست برای یک ساعت حرف بزنه و من بازم این قسمت از شخصیتش رو دیوانه وارد دوست داشتم و به نظرم قابل احترام بود.
بعد از پوشیدن لباس هامون که برای من یه کاپشن تا وسط رونم و کرمی بود با شلوار و کلاه و شال سفید و اونم. خب فاک وقتی دیدمش این اولین کلمه ای بود که گفتم
_فاک!با تکخند کجی گفتم و نزدیکش شدم
به مرد جذاب به تمام معنا شده بود.. سر تا پا سیاه پوشیده بود که با پوست سفید و موهای زرد و سفیدش فوق العاده شده بود.
دستم رو از جلو توی موهاش کشیدم و دوباره نگاش کردم.
_خوشتیپ شدی.تو یه حرکت دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید
-فکر نمیکردم رنگای روشن به یه نفر انقدر بیاد..زمزمه کردو موهای تازه رنگ شدهمو بهم ریخت.
روی پیشونیمو بوسید.با لبخند به نگاهش چشم دوختم و توی دنیای جدیدم که مثل خون داشت توی بدنم جریان پیدا میکرد نگاه کردم.
_بریم؟_اهان گفتی نپرسم
چشماشو چرخوند کلافه نگام کرد
-هروقت میای بغلم اولین جملهای که میگی اینه.. یکم صبر داشته باشکلافه زمزمه کرد و سرشو تو گردنم فرو کرد.
-حالا هی بریم بریم.. چه خبره بیرون مگه.._نه خیر هیچم اینجوری نیست که تا بیام بغلت بخوام برم فقط بعضی وقتاست.
-همون بعضی وقتام زیاده..
زمزمه کرد و روی گردنمو بوسیددستمو توی دست ش گرفت و با دست ازادش کلاهمو صاف کرد.
سمت در رفت.
-بریم.با حس کردن برفا بین دستکشام و سفیدی خالصشون ناخودآگاه با شوق خندیدم و جونگکوک رو مثل بچه ها که یه چیز جالب پیدا کردن و میخوان به مامانشون نشون بدن صدا کردم.
_جونگکوک!!سمت ش دویدم و اونقدر محکم بغلش کردم که از پشت روی برفا افتاد.. حواسم بود با شدت برخورد نکنه و دستم رو پشت کمر و کتفش گذاشتم تا دردش نیاد.
_میبینه چه قدر سفیدن؟؟ توی سئول سریع گلی میشن برفا
بلند به شیطنتم خندیپ و دستشو روی کمرم گذاشت.
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...