"49"

139 26 9
                                    

tae pov:

صدات رو اینجوری نکن.. من همیشه تو بغلتم
کوک:پس وقتی رفتیم بیرونم تو بغلم بمون
زمزمه کرد و کمکم کرد بلندشم

تا خشک شیم بازم بغلم کرد و از نگرانی هاش گفت از خانواده ی لعنتیش و کار نوشتنش از اینکه مجبورش میکردن بره دوره های روانشناسی و روان درمانی اما نتیجه نمی‌گرفته...اینکه اون واقعا آدم حرف زدن مناسب بود یه حقیقت غیر قابل انکار بود... به وقتش ساکت بود و زمان دیگه میتونست برای یک ساعت حرف بزنه و من بازم این قسمت از شخصیتش رو دیوانه وارد دوست داشتم و به نظرم قابل احترام بود.

بعد از پوشیدن لباس هامون که برای من یه کاپشن تا وسط رونم و کرمی بود با شلوار و کلاه و شال سفید و اونم.   خب فاک وقتی دیدمش این اولین کلمه ای بود که گفتم
_فاک!

با تکخند کجی گفتم و نزدیکش شدم
به مرد جذاب به تمام معنا شده بود.. سر تا پا سیاه پوشیده بود که با پوست سفید و موهای زرد و سفیدش فوق العاده شده بود.
دستم رو از جلو توی موهاش کشیدم و دوباره نگاش کردم.
_خوشتیپ شدی.

تو یه حرکت دستشو پشت کمرم گذاشت و منو سمت خودش کشید
-فکر نمیکردم رنگای روشن به یه نفر انقدر بیاد..

زمزمه کردو موهای تازه رنگ شده‌مو بهم ریخت.
روی پیشونیمو بوسید.

با لبخند به نگاهش چشم دوختم و توی دنیای جدیدم که مثل خون داشت توی بدنم جریان پیدا می‌کرد نگاه کردم.
_بریم؟

_اهان گفتی نپرسم

چشماشو چرخوند کلافه نگام کرد
-هروقت میای بغلم اولین جمله‌ای که میگی اینه.. یکم صبر داشته باش

کلافه زمزمه کرد و سرشو تو گردنم فرو کرد.
-حالا هی بریم بریم.. چه خبره بیرون مگه..

_نه خیر هیچم اینجوری نیست که تا بیام بغلت بخوام برم فقط بعضی وقتاست.

-همون بعضی وقتام زیاده..
زمزمه کرد و روی گردنمو بوسید

دستمو توی دست ش گرفت  و با دست ازادش کلاهمو صاف کرد.
سمت در رفت.
-بریم.

با حس کردن برفا بین دستکشام و سفیدی خالصشون ناخودآگاه با شوق خندیدم و جونگکوک رو مثل بچه ها که  یه چیز جالب پیدا کردن و میخوان به مامانشون نشون بدن صدا کردم.
_جونگکوک!!

سمت ش دویدم و اونقدر محکم بغلش کردم که از پشت روی برفا افتاد.. حواسم بود با شدت برخورد نکنه و دستم رو پشت کمر و کتفش گذاشتم تا دردش نیاد.

_میبینه چه قدر سفیدن؟؟ توی سئول سریع گلی میشن برفا
بلند به شیطنتم خندیپ و دستشو روی کمرم گذاشت.

Revuer [kookV, yoonmin]Where stories live. Discover now