Jk pov:
تهیونگ: فکر نمیکردم انقدر.. انقدر فرق داشته باشی با اون چیزی.. که نشون میدی.
حرفش باعث شد از فکر بیرون بیام و نگاهم رو سمتش چرخوندم. با لحن خنثایی ازش پرسیدم
-ظاهرم چی رو نشون میده؟بلافاصله با خنده جواب داد
ته: یه پیرمرد خودشیفته..چند ثانیه بهش نگاه کردم و دوباره نگاهم رو به رو به روم دادم.. ضربه ای به بازوم کوبید و با صدای نسبتا کلافه ش گفت
-هی بخند دیگهمشخص بود چقدر داره تلاش میکنه تا جو بینمون رو تغییر بده اما من.. بدون اینکه بخوام اخم هام رو تو هم کشیدم و بهش نگاه کردم
-اونجا چه شکلی بودم؟دلم میخواست حرف بزنه.. از افکارش راجع به چیزی که از من می دید حرف بزنه اون وقت میتونستم ازشون برای رسیدن به خواسته هام استفاده کنم.
با کمی مکث و نگاهی که مطمئن بود جوابم رو داد
ته: یه مرد که میدونه باید چجوری باشه و همونجوریه.. اینکه مطمئن بودی بهترین قسمتش بود.متحیر نگاهش کردم.. نمیفهمیدم از چی حرف میزنه.. اون همیشه جملات رو جوری کنار هم میچید که گیج میشدم.
-مطمئن؟ته سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد و برام توضیحش داد
ته: همون کاری رو میکردی که باید انجام میدادی. چون میدونستی فقط تو میتونی انجامش بدی. اونجوری که تو انجام میدی هیچ کس دیگه ای نیست.هیچ کس دیگه ای اون ویلایی نورانی رو برای روشنی قلب بقیه ی آدمای غریبه خرج نمیکنه و خودش توی آپارتمان نمیمونه. جوری که رفتار میکردی پر از یه غرور خوب بود که میگفت من حالا میدونم کیم چون جای درستیم. بدون شک.. بدون تردید.حرف های اون حسی رو بهم منتقل میکرد که لیاقتش رو نداشتم..
من هیچکدوم از اون کار ها رو برای اینکه به چشم کسی بیام انجام نمیدادم.. همه و همه ش برای اروم کردن خودم بود!نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به حرف هاش نگاهم رو به ساختمون رو به روم دادم. نمیتونستم بزارم با دیدن چشم هام اون چیزای روانشناسی رو بیرون بکشه و منو عمیق تر بشناسه.. تا همینجاشم داشت لحظه به لحظه به مرز بیشتر میکشوندتم.
زمزمه کردم:
-هنوزم میتونی خونه ی من بمونی..ته پوزخند خسته ای زد و نگاهش رو با کلافگی سمتم چرخوند
-چرا هیچی روت اونجوری که باید تاثیر نمیذاره؟ اگه یه ماده ی جدید بودی همه ی شیمیدان ها رو بیچاره میکردی چون هیچکدوم از واکنش هات قابل برداشت نبود.اروم از اون جمله ی پر از حرصش خندیدم و نفس عمیقی کشیدم.. دلم نمیخواست پیش شوگا بمونه.. امیدوار بودم دیگه نخواد به اون خونه برگرده..
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...