Tae pov:
حس عصبانتیم تا اخر زنگ ادامه داشت و وقتی استاد کلاس رو تعطیل کرد تا محوطه ای که میدونستم برای کتاب کوک بود دویدم.
امیدوار بودم دیر نشده باشه اما وقتی رسیدم و دیدم هنوز ملت با لبخند و تحسین وسط سالن ایستادند و یه جای واحد رو نگاه میکنن خیالم راحت شد.
روی زانوهام خم شدم تا نفس بگیرم و خنده ی مسخره ای روی صورتم کشیده شد.
حواسه جناب جئون بهم نبود و منم از موقعیت استفاده کردم. یکی از کتاب هاش رو از توی قفسه برداشتم و از پشت بهش نزدیک شدم.
ته: شما نویسنده ی این کتاب رو ندیدید؟
با اخم سمتم برگشت اما وقتی صورتم رو دید لبخند محوی روی لبش نشست.
چشماش سرخ شده بود و من بدون نیاز به فکر کردن میدونستم به خاطر چی بود. مثلا به عنوان لطف تمام چراغ های سالن رو با نورپردازی پرفکت روشن گذاشته بودن صرف نظر از اینکه نمیدونستن همین کار نویسنده شون رو داره شکنجه میده.
کوک: روبه روتونه اقا.
با لبخندی که حالا بیشتر معلوم بود ادامه داد:
بالاخره کلاست تموم شد؟
جواب لبخندش رو دادم و با سر جمله ی دومش رو تایید کرد.
_ ولی مطمئنید شمایید نویسنده ش؟
به کتاب اشاره کرد.
کوک: صفحه ی اولش عکسم زده شده.
ابرو بالا انداختم و به ستونی که تکیه داده بود تکیه دادم تا نزدیک تر بهش باشم.
_ اتفاقا همون عکس رو دیدم که دنبال نویسنده ش میگردم.
نیشخندی زد و نگاه خریدارانه اش روم افتاد.
_ پس میخوا بگی از چهره ش خوشت اومده نه کتابش؟
انگشت اشاره م رو بلند کردم و سمتش گرفتم.
_ بینگو درسته! ولی خب اگه شمایید که... منصرف شدم مرسی!
با خنده بازوم رو گرفت و نگهم داشت تا دور تر نرم. خندیدم و با افتخار نگاش کردم.
ته: میشه برام امضاش کنی؟ با اینکه با هر بندش مخالفم اما از عکس صفحه اولش خوشم اومده.
سمت میزش منو هدایت کرد و خندید.
_ اوه درسته. ولی چون برای هنرم ارزشی قائل نیستی ناامیدم کردی.
خودکارشو از جیب کتش بیرون کشید و صفحه ی اول کتاب رو امضا کرد و زیرش نوشت:
تا جهنمم بری، دنبالت میام کیم تهیونگ.
و کتاب رو سمتم گرفت.
وقتی چیزی که نوشته بود رو سریع خوندم هیجان زده و پر از نوسان و غلیان احساسات شدم.سعی کردم دستم نلرزه وقتی میخواستم کتاب رو ازش بگیرم و نفس عمیقی کشیدم.
هنوز به این ادم جدید عادت نکرده بودم..
ته: دقیقا همین. اینکه این هنره و من به چشم یه کتاب اموزشی نگاش میکردم. هنر میتونه انتزاعی و ناهنجارانه باشه و احتمالا هنر دوستا که درکشون از من بیشتره دوستش خواهند داشت... این دو شب که نبودی.. دوباره خوندمش.
ابروی کوک با شگفتی بالا رفت. لبخند محوی باز گوشه ی لبهاش نشست. از اینکه فهمید من به فکرش بودم خوشحال شده بود.
کوک: شنیده بودم دلتنگی باعث میشه حتی از چیزایی که ازش متنفری هم خوشت بیاد، باورم نمیشد منتهی تا الان.
چرخی به چشمام دادم و دستمو به میزش تکیه دادم.
ته: تو جاده خاکی نرو لطفا.. قبلا چون از شخصیتت به شدت متنفر بودم کتابت رو با یه دید منفی و زیادی منتقدانه میخوندم ولی الان... فهمیدم زیادم ادم ناجوری نیستی.
پس فهمیدم که تو توی کتابت واقعیات رو.. البته نه همه شون رو نصفی رو توی هاله ی خیلی خیلی تاریک گفتی و وقتی اون ابهام رو کنار زدم همه چیز منطقی و باحال بود.
به پشت کتاب و قیمتش اشاره کردم و ادامه دادم:
ارزش پولی که باید بدم رو میشه گفت که داره.
کوک اروم خندید و سر تکون داد.
_ خوبه که همچین حسی بهش داشتی تهیونگ.
نگاه ریزی بهم انداخت و زمزمه کرد:
حالا بیا اینور بذار بقیه ی کتابارو هم امضا کنم.
با برگشتن برای اینکه ببینم منظورش کیه استرس و دلشوره ای که از اول صبح داشتم به اوج رسید.
خانم نام بدون توجه به منی که جلوتر ایستاده بودم سمت کوک رفت و گفت:
اوه عزیزم بهت افتخار میکنم. اینجا عالیه تو قطعا استحقاقش رو داری.
از پشت میز بغلش کرد. چشمام رو پایین انداختم اما سرم هنوز بالا بود.
صدای سرد شده ی کوک حالم رو بهتر میکرد: ممنون که اینجایی اما این درست نیست که بغل..
خانم نام وسط حرف جونگکوک پرید: خواهش میکنم تعارف نکن کوک. به عنوان یه دوست و همراه باید هم اینجا میبودم در ضمن ما..
وسط حرف استادم پریدم میخواستم زودتر برم.. نه در واقع میخواستم اون زن زودتر بره.
ته: سلام استاد نام.
استاد سمتم برگشت و با لحن ارومتر شده ای که هیچ هیجان و لطفی توش نبود جواب داد: سلام کیم. چطوری؟
_ ممنون. خسته نباشید استاد دانشجو هاتون رو زیاد این دور و بر دیدم. میرم اینو حساب کنم میام جونگکوک شی.
نگاه عصبی تر شده ی کوک رو روی خودم دیدم که با اخم دنبالم میکرد اما چیکار میتونستم بکنم.. موندنم اونجا بی فایده و احمقانه بود.
باید خودم رو جمع و جور میکردم اما دو بار بارکد رو اشتباه خوندم و یه بارم رمز کارتم رو قاطی پاطی وارد دستگاه کردم و وقتی صندوقدار بیچاره هر بار میگفت اشتباهه تقریبا سرش داد میکشیدم فهمیدم خیلی هم توش موفق نیستم.
سمت اون دوتا برگشتم که هنوز داشتن حرف میزدن.. چه قدر حرف داشتن با هم!؟
با نزدیک تر شدن شنیدم کوک سعی داشت کوتاه توضیح بده باید یه سری کتاب دیگه رو امضا کنه. اینبار کنار کوک ایستادم و کاملا اظهار وجود کردم.
نام ابروش بالا رفت و نگاهی به جفتمون کرد.
نام: جونگکوک باید کتابا رو امضا کنه فکر کنم باید تنهاش بزاریم.
لبخندی کنار لبم میشینه: اوه نه ممنون میمونم. بالاخره که شب خونه ی جونگکوک شی باید بیشتر راجع به تحقیق و پایان نامه م بحث کنم. میدونید گسترده تر و مهم تر از چیزی شد که انتظارش رو داشتیم.
نام حالا تعجب توی صورتش بیشتر نمایان شد.
نام: نکنه شایعه ها درسته و با هم رابطه دارین؟
هل زده و کلافه دستم رو جلومون تکون دادم.
_ خدای من نه!! چی؟!! کی همچین حرفایی زده.
کوک کلافه اخماشو تو هم کشید و با صدایی که سعی میکرد پایین باشه ادامه ی حرفم رو گرفت:
ته را؟ فکر نمیکنی داری توی موضوعی دخالت میکنی که ربطی به کسی به جز خودمون دوتا نداره. حتی اگه واقعیت داشته باشه؟
نام متعجب عقب رفت و بدون توجه به من با ناراحتی به کوک عزیزش گفت:
درسته. حق با توئه.. من دیگه برم.
و توی چند ثانیه از دیدمون محو شد.
به میزش تکیه دادم و گردنش رو مالیدم تا خستگیش در بره.
ته: کتاب ها چه قدر طول میکشن؟
کوک با اخمای در هم سریع مشغول امضا زدنشون شد و جواب داد:
یه ربع. شایدم بیشتر.
پشتش ایستادم و ماساژم رو ادامه دادم. من توی این چند ساعت فقط ساکت نشسته بودم و درس گوش میدادم با اینحال له و لورده بودم پس کوک که باید با صد تا ادم که احتمالا از همه شون خوشش نمیومد گپ میزد خیلی خسته تر میبود.
YOU ARE READING
Revuer [kookV, yoonmin]
Fanfictionاون دیوونه بود پس توی لحظه ی اول شناختش.. خیلی عمیق تر از یه شناختن عادی. اون میتونست باهاش بمیره در حالی که تفنگ دست خودشه! درسته اون یه روانشناس بود! و آدم مقابلش... یه نویسنده ی روانپریشِ رمان های ترسناک تخیلی. ولی وقتی یکی از پرونده ها جامه ی وا...