قبل از شروع داستان بدونید:
خبری از بی اعتمادی نیست
خبری از جدایی بچه گانه نیست
گریه مرد نشونه ضعیف بودن نیست
واکنشهای شخصیتهای داستان بیش از حد نیست
اولای داستان شاید یک جاهایی اعصابتون خرد بشه اما تک تک رفتارها دلیل داره و به مرور متوجه میشید
در نهایت همیشه سندروم در خیارشور رو داخل ذهنتون بیارید. این سندروم داخل داستان توضیح داده میشه اما بدونید که به معنای قضاوت نکردنه!********************
مقدمه: بازی سرنوشت!
ترم جدید شروع شده بود و من دوباره حوصله شرکت تو کلاسها رو نداشتم. در واقع نه تنها حوصله شرکت در کلاسها رو بلکه حوصله زندگیکردن رو هم نداشتم و تمامی اینها خلاصه میشد در یک عشق ممنوعه!
تا وقتی آدم عاشق نیست و هیچ حسی داخل قلبش پیدا نمیشه، هی به خودش نهیب میزنه، هی دلش میخواد تجربش کنه؛ ولی کافیه واردش بشی و دیگه خروج از اون به هیچ عنوان امکانپذیر نیست؛ ولی من داستانم با بقیه فرق داشت.
از اول یادمه یک حسهایی بهش داشتم؛ ولی چون بچه بودم درکش نمیکردم فقط حس میکردم یک حس برادرانهست یا اگه خیلی بخوام لطف کنم، یک حس دوستانه معمولی!
ولی اومدم تیکههای گمشده پازل زندگیم رو کنار هم چیدم و فهمیدم نه! احساسی که من دارم نه برادرانهست و نه حتی دوستانه؛ چیزی نیست جز یک عشق آتشین!
درسته من عاشقش بودم و اینو وقتی فهمیدم که کنارش حالم خوب بود، با خندههاش میخندیدم، با گریههاش گریهم میگرفت، با موفقیتهاش بال در میآوردم و با شکستهاش به زانو میافتادم و از مهمتر وقتی خیلی نزدیکم میشد، تپش قلبم رو هزار میرفت؛ طوری که هی ازش دوری میکردم تا این صدا رو نشنوه، تا لو نرم و سرافکنده نشم از این عشق ممنوعه. کاش تمام عشقهای دنیا رسیدن بود...
حداقل تمامی عاشقا جرات به کلام آوردن کلمه دوستت دارم رو داشتن؛ ولی من یک ترسو بودم، یک ترسو که از همون اول بچگی پشت کسی که عاشقش بودم، قایم میشدم و به نوعی تمامی حامی من همون دوست بود و بس!
وقتی فهمیدم حسم عاشقی بود سعی کردم با خودم کلنجار برم که چیشد به اینجا رسید؟ نکنه به خاطر حمایتهاش و به خاطر کمکهاش بود که من فقط حس وابستگی بهش پیدا کردم؟؟؟
ولی اینطور نبود. لعنت به من که انقدر بیجنبه بودم و نتونستم جلوی قلبم رو بگیرم. من عاشقش شده بودم. من زندگیم داشت تغییر میکرد. من داشتم تو مسیر خطرناکی قدم بر میداشتم.
دلم نمیخواست رو به جلو برم؛ ولی انگار یک چیزی من رو به سمت جلو هدایت میکرد. حالا که کاملا وابسته شدم و تمامی ذهنم سرشار از عطرشه، دوست دارم برم جلو و بدون اینکه به این عشق ممنوعه فکر کنم لبهام رو، روی لبهاش بذارم و با گفتن جمله عاشقتم و دوستت دارم از ته دل دعا کنم زندگیم همین الان به پایان برسه.
این قلبی که از بچگی تا همین الانش مریض بود، از کار بیفته و من در حسرت این اعتراف تلخ و شیرین نمونم؛ ولی زندگی اونطور که نیست آدم فکر میکنه...
همیشه یک سری دردها وجود داره که از پا میندازتت و حتی بهت فرصت نمیده به هدفی که داشتی فکر کنی... درست مثل زندگی من، درست مثل زندگی اون، درست مثل زندگی ما...
********************
Sun Flower 🌻💫
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...