هانگا برگشته

671 150 45
                                    

زمان حال

جلوی آینه ایستاده بود و داشت یقه پیراهنش رو مرتب می‌کرد که با باز شدن در به عقب برگشت. ییبو با دیدن جان لبخندی زد و مشغول برداشتن کیفش شد؛ لبخندی که می‌تونست تا مدت‌ها جان رو طلسم کنه. جان گفت: خوبی ییبو؟ مطمئنی نمیخوای بیشتر استراحت کنی؟

ییبو موهای جان رو بهم ریخت و در حالی که سعی می‌کرد یک لبخند بزرگ رو روی لبش حفظ کنه گفت: حالم خوبه و بدتر از اون حوصله تماس‌های الکی پدرم رو ندارم. تو که می‌دونی فقط روی درس حساسه. تو هم بدو که قراره موتور سواری بهت خوش بگذره.

جان با اخم برگشت گفت: هی اصلا فکرشم نکن که دوباره سوار اون موتور عهد بوقیت بشم. ییبو با جدیت گفت: وای جان گه، چطور دلت میاد به اون عروسک توهین کنی. همه از خداشونه یک بار هم که شده با موتور من سواری کنند. حالا که دارم این افتخار و نصیبت می‌کنم ناز نکن. نازت فقط پیش دوست دخترت خریدار داره.

جان که اصلا از این حرف ییبو خوشش نیومده بود، اخمی کرد و با دلخوری از کنار ییبو رد شد و به سمت در حرکت کرد. وقتی این نوع از حرف‌ها رو از ییبو می‌شنید، به شدت ناراحت می‌شد؛ چون که فکر می‌کرد ییبو هم حس‌هایی به اون داره ولی با این حرف‌ها شک میکرد و با خودش می‌گفت نکنه حس ییبو فقط یک نوع حس برادریه یا دوستی ساده.

این چیزی نبود که جان بهش علاقه داشته باشه و یا بتونه هضمش کنه. شبی نبوده که با خیال ییبو نخوابه، شبی نبوده که با فکر بوسیدن لب‌های پفکی ییبو به خواب نره، شبی نبوده که بدنش رو تو خیالات خودش نپرسته و حالا از این می‌ترسید که نکنه ییبو دوسش نداره و این ترس می‌تونست وحشتناک‌تر از هر چیزی تو دنیا باشه؛ حتی وحشتناک‌تر از یک سونامی.

در واقع زمانی که جان می‌فهمید ییبو هیچ حس عاشقانه‌ای بهش نداره، یک سونامی به زندگیش می‌زد و همه چیز رو با خودش نابود می‌کرد. حالا همه این تصورات در یک لحظه به ذهنش خطور کرده بودند و بغض و در کنار اون عصبانیت اجازه فکر کردن و درست رفتار کردن رو نمی‌دادند.

ییبو متوجه ناراحتی جان شده بود و به سرعت دستش رو گرفت و گفت: جان گه چیشد منظوری نداشتم، فقط خواستم شوخی کنم، معذرت می‌خوام، نگاهت رو از من نگیر. ولی جان روی رفتارش هیچ کنترلی نداشت و با خشم دست ییبو رو پس زد؛ غافل از اینکه حواسش به دست‌های آسیب دیده ییبو نبود.

آهی که از دهان ییبو خارج شده بود، کاملا بی اختیار بود ولی این بار بی‌توجهی جان کاملا عمدی و اختیاری بود. ییبو فردی به شدت وابسته به جان بود و این می‌تونست بدترین ویژگی ییبو به حساب بیاد؛ چرا که با هر بی توجهی جان تمامی حس‌های بد ناشی از ترک شدن به ذهنش خطور می‌کرد. ییبو زیر لب گفت: جان... ولی جان با بی‌رحمی تموم گفت: دارم میرم سمت پارکینگ بریم کلاس شروع میشه.

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now