دیروز حالمون بد شد؛ بریم یکم قند و نبات بخونیم
چند ساعتی که ییبو بیهوش بود و پرستارها و دکترا مشغول گرفتن آزمایش ازش بودن، برای جان به اندازه چند سال گذشت. یک لحظه هم اشکاش بند نمیومدن و خدارو شکر میکرد که ییبو به هوش نبود.
ولی چیزی که قلبش رو به درد میآورد این بود که واکنش ییبو بعد از بلند شدن چی بود؟ چه اتفاقی میخواست بیفته؟ جکسون کنار جان ایستاد و دستش رو روی شونش گذاشت و گفت:
نگران نباش، ییبو خیلی قویتر از اون چیزیه که فکر میکنیم. وقتی از زیر اون آشغال زنده اومد بیرون، حتما بعد از اونم میتونه سرپا وایسته.
جان با چشمایی قرمز رو به جکسون کرد و گفت:
جکسون، ممکنه هانگا پیداش کنه؟؟
جکسون آب دهنشو قورت داد و گفت:
جان...
جان ملتمسانه گفت:
بگو بهم چی شده؟
جکسون با بغض نگاش کرد و گفت:
از چنگ شنیدم دنبال شماره ییبو میگشته.
جان به جکسون نگاه کرد و گفت:
به ییبو یک ماه پیش پیام داده بود. چند روز پیشم دوباره پیام داده بود و تهدیدش کرده بود ولی من خوندم و به ییبو نگفتم. اینطور بگذره نمیتونم اجازه بدم حتی یک ثانیه تنها بمونه.
جکسون از این همه بیشرمی هانگا نمیدونست چی بگه. دستش رو روی شونه جان گذاشت و گفت:
ما دوتامونم بزرگ شدیم، بخواد کوچکترین لمسرو با ییبو داشته باشه، بخواد از حریمش بیشتر جلو بره، دوتایی با هم از سر راه برش میداریم. من زودتر پیداش میکنم و به دیدنش میرم تا حالیش کنیم؛ مثل چند سال پیش که تا سه ماه ویلچرنشین بود.
ولی مشکل این نیست جان. من احساس میکنم ییبو باید برگرده به زندگی. یک حصاری دوره خودش ساخته که فقط به تو اجازه عبور میده. این درست نیست. این تنهایی باعث میشه ترسهاش و حساسیتهاش بیشتر بشن. اگه بخوایم دست روی دست بگذاریم، نجات دادنش راحت نیست. من فکر میکنم باید دوباره بره پیش روانپزشکش.
جان اخمی کرد و گفت:
حالا حتما باید بره پیش اون؟
جکسون لبخندی زد و گفت:
انقدر حساس نباش توروخدا. ییبو که اصلا از این قضیه خبر نداره ولی تا وقتی تنها تورو داخل قلبش داره مگه اهمیت داره؟ فعلا فقط با اون تونسته بود ارتباط بگیره.
من احساس میکنم اون میتونه کمک کنه ییبو به زندگی برگرده. میدونی ییبو از سن 8 تا 15 سالگی مدام توسط هانگا اذیت میشده ولی چیزی که برام عجیبه این هستش که تو اون دوران بیشتر وقتها خیلی شیطون بود، از دیوار راست میرفت بالا. من یک لحظه از دست اذیتاش آسایش نداشتم. نمیدونم بعد از 15 سالگی چه اتفاقی واسش افتاده که اینطور شده.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...