چشیدن طعم بهشت

584 111 317
                                    


گاهی وقت‌ها شنیدن یک دروغ می‌تونه از فهمیدن یک حقیقت بهتر باشه.

دروغی که یک زندگی ایده‌آل‌تر رو با خودش به همراه داره اما برای ییبو دروغ یک غصه داشت و برملا شدن حقیقت هم یک درد دیگه.

بالاخره بعد از چند ساعت بیهوشی چشماش‌رو باز کرد. بعد از چند لحظه که تاری دیدش برطرف شد، با جانی روبه‌رو شد که با گرفتن دستاش خوابیده بود.

این چند مدت جان هم به اندازه ییبو، درد کشیده بود. با تکونی که خورد، جان سریع چشماشو باز کرد.

با دیدن چشم‌های باز ییبو، سریع نزدیکش شد و گفت:

خوبی ییبو؟ درد نداری؟

درد نداشت ولی حالش خوب نبود. دست آزادش‌رو بر روی چشماش گذاشت. سعی می‌کرد گریه نکنه تا حال جان بدتر نشه. جان دست ییبو رو از روی چشماش برداشت و گفت:

به من نگاه کن ببینم!

چشماش پر بود ولی در برابر اشک ریختن مقاومت می‌کرد. به جان نگاه کرد. لبخند نصف و نیمه‌ای زد و گفت:

خوبم. درد ندارم!

کمی مردد بود بین پرسیدن و نپرسیدن ولی در آخر گفت:

بابا کجاست؟ می‌دونه من اینجام؟

جان سرشو تکون داد و گفت:

وقتی خواب بودی برای اینکه اذیت نشی رفت هتل. بهش نگفتم اینجایی. منتظر بودم بیدار شی از خودت اجازه بگیرم.

ییبو با زحمت و با کمک جان روی تخت نشست و گفت:

نه بهش چیزی نگو؛ نگران میشه.

جان لبخندی زد. موهای ییبو رو که بر روی پیشونیش ریخته بود، کنار زد و گفت:

هر چی تو بخوای. ییشینگ بیرونه. من ازش خواستم بیاد. فکر کنم نیازه که باهاش حرف بزنی!

ییبو خودش‌رو داخل آغوش جان جای داد و گفت:

فقط تو برام کافی هستی!

جان هم متقابلا مشغول نوازش ییبو بود تا شاید از این طریق بتونه به وجودش آرامش ببخشه. جان گفت:

می‌دونم برات کافیم ولی الان نیاز داری با یکی حرف بزنی و فکر کنم ییشینگ مناسب‌ترین گزینه‌ست. بگم بیاد؟

ییبو باشه‌ای گفت. جان بوسه‌ای به سر ییبو زد و بعد از اتاق خارج شد.

چند دقیقه بعد از رفتن جان، ییشینگ وارد اتاق شد. لبخندی زد. روی صندلی نشست ولی حرفی نزد.

فقط به ییبو نگاه کرد. شکستگیش به اندازه 15 سالگی بود. ییبو که از سکوت ییشینگ خسته شده بود، گفت:

فکر کنم خودت بیشتر از من نیاز به مشاوره داری!

ییشینگ خنده کوتاهی کرد و به این فکر کرد که ییبو در حالتی جلوی اون تخس‌ترین آدم ممکن میشه. با لحن آرومی گفت:

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now