جان ذوقزده از حرفهای ییبو مشغول درست کردن نودل بود؛ چند سال منتظر همین لحظه بود تا داخل چشمای ییبو امید برای خوب شدن رو ببینه و حالا به تنها آرزوش رسیده بود و اگر یک روز میمیرد، حسرتی تو دلش نمیموند.
ییبو از اتاقش بیرون اومد و با دیدن جکسون که سرش تو گوشیش بود، آروم پشت سرش ایستاد و نیشگون ریزی از گردنش گرفت. جکسون از دردی که داخل گردنش پیچید، سریع پشت سرشرو نگاه کرد و با دیدن لبخند مرموز ییبو، اخمی کرد و گفت:
بچه جون این اخلاق مزخرفتو هنوز ترک نکردی؟
ییبو در حالی که به سمت آشپزخانه در حال حرکت بود، گفت:
نه، تازه انگشتام راه اذیت کردنتو بلد شدن.
تو اون لحظه برای جکسون چیزی نمیتونست بهتر از این حس باشه. بالاخره دی دی کوچکش یک قدم به سمت جلو برداشته بود و این یعنی میتونست چندین سال حسرت رو جبران کنه. جکسون کوسن رو به سمت ییبو پرتاب کرد و گفت:
دستم که بهت میره توله سگ.
ییبو جای خالی داد و به آرومی وارد آشپزخونه شد. جان مشغول خرد کردن هویج بود و انگار تو دنیای خودش غرق شده بود. ییبو دستاشو دور شکم جان حلقه کرد و سرشرو روی شونهش گذاشت و گفت:
میدونستی وقتی یه چیزی داری درست میکنی خیلی جذاب میشی؟
جان لبخندی زد و یک تکه از هویج رو داخل دهان ییبو گذاشت و گفت:
داری از ترفندهای بچگیت برای گول زدنم استفاده میکنی؟
ییبو همونطور که هویج رو میجویید، گفت:
جانگا درباره من چی فکر کردی؟ من جدی گفتم خیلی جذاب شدی، نمیخواستم گولت بزنم تا هر وقت دلم خواست برام غذا درست کنی.
جان در حالی که در کابینترو برای برداشتن کاسه باز میکرد، گفت:
باشه ولی اینو به کسی بگو که بیشتر از یک دهه باهات زندگی نکرده باشه. هنوز یادم نمیره با اون قیافه مظلومت خرگوشمو ازم گرفتی.
ییبو در حالی که پشت میز آشپزخانه مینشست گفت:
خب من واقعا شبها میترسیدم. هیچی شبها نمیتونست منو از ترسم دور کنه؛ به جز همون خرگوشی که تو اولین بار باهاش اومدی خونمون. بعد اینکه من اصلا بهت نگفتم خرگوشتو بهم بده، کرم از خودت بود. خودت بهم دادیش.
جان کاسه نودل رو جلوی ییبو گذاشت و با صدای نسبتا بلندی جکسون رو دعوت به غذا کرد. بعد ادامه داد:
بله من پیشنهادشو دادم ولی از اول تا آخرش چشمات روی خرگوشم بود؛ دیگه معذب شدم تا اومدم بگم میخوای... سریع وسط حرفم پریدی گفتی اره اگه خرگوشتو بدی ممنون میشم.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...