نه جکسون گوشی رو جواب میداد و نه ییبو گوشی با خودش برده بود. این یعنی اوج نگرانی... شیشههای روی زمین و چند قطره خون، کافی بود تا نتونه نفس بکشه. نمیدونست باید چیکار کنه.
انقدر تپش قلبش بالا بود که قشنگ صداشو احساس میکرد. با صدای در خونه، سریع از اتاق خواب خارج شد. در اولین نگاه حواسش به دستهای ییبو پرت شد.
دستش با کمک یک پارچه به صورت نامنظم بسته شده بود. سریع جلو رفت و دست ییبو رو گرفت و با صدای بلندی داد زد:
کودوم گوری رفته بودی؟
ییبو با شنیدن صدای عصبی جان، یک قدم به عقب برگشت. جکسون که تازه وارد خونه شده بود، مداخله کرد و ییبو رو پشتش قایم کرد و گفت:
هیس... آروم باش. چیزی نشده جان.
جان دستی داخل موهاش کشید و بعد دوباره به سمت ییبو رفت. ییبو از ترس پیراهن جکسون رو از پشت گرفته بود. جکسون که متوجه ترس ییبو شده بود، اجازه نداد جان نزدیک ییبو بشه. دستشو روی سینه جان گذاشت و بعد گفت:
من توضیح میدم بهت. ازش دور باش. ترسوندیش!
جان با عصبانیت داد زد:
اون کسی که باید ازش بترسه من نیستم، هانگا هستش. خبر نداره هر وقت میره بیرون تا برگرده صد بار میمیرم و زنده میشم، چیزیش میشه خودم حالم بدتر از اونه. حالا فرض کن اومدم خونه دیدم آینه شکسته، خون روی زمین پخشه، اون وقت ییبو باید بترسه یا من؟
ییبو با صدای آرومی گفت:
گاگا!
جان که هنوز رگههایی از عصبانیت تو صداش مشخص بود، گفت:
اونطوری صدا نزن منو!
ییبو با مظلومیت همونطور که پشت جکسون ایستاده بود، گفت:
چرا گاگا؟
جکسون با خنده گفت:
توله سگ نمیدونی وقتی اونطور صداش میکنی دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و سریع میبخشتت؟
ییبو کمی خودشو از پشت جکسون بیرون کشید و گفت:
گاگا!
جان بدون اینکه جواب ییبو رو بده، از پشت جکسون بیرون کشیدتش و اون رو بر روی مبل نشوند. دستشو گرفت و آروم پارچه دورشو باز کرد. با دیدن جای زخم اخمی کرد و با بیرون دادن نفسش، رو به جکسون گفت:
این عقلش نمیرسه بره بیمارستان، تو هم نمیرسه همینطوری آوردیش؟ این دست بخیه میخواد!
جکسون کنار ییبو نشست. دستشو دور شونش انداخت و گفت:
نمیتونی پسرمون از آدما فراریه و اجازه لمس نمیده به این راحتیا؟ حالا فرض کن سه ساعتم دستش داخل دست یکی دیگه باشه.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...