سلام به همگی
نمیدونم کسی آهنگ ایرانی گوش میده یا نه، اما اگه تونستید حتما برای این پارت آهنگ "یک مدت از مسعود امامی" رو گوش بدید؛ چون خیلی به حال و هوای ییبو میخوره! با تشکر! 😊
روبهروی ییشینگ نشسته بود. ذهنش قفل شده بود و نمیتونست حرفی بزنه؛ برای همین ییشینگ تصمیم گرفت خودش شروع کنه:
لمست کرده؟ تهدیدت کرده؟
عکسالعملهای ییبو طوری بود که ییشینگ حس میکرد، ییبو 15 و 17 ساله جلوش نشسته. دیگه اون احساس راحتیرو از جانبش حس نمیکرد. دوباره صدا زد:
ییبو؟
ییبو تو چشمای ییشینگ نگاه کرد و گفت:
میشه جان بیاد پیشم؟
ییشینگ اخمی کرد. به سمت تلفن رفت و گوشیرو برداشت و با منشیش تماس گرفت:
لطفا به آقای شیائو جان بگید برن، کارمون زیاد طول میکشه، ممنونم!
ییبو با تعجب به روانشناسش نگاه کرد. تو اون لحظه میدونست حق با ییشینگ هستش ولی دلش میخواست هیچ منطقی نداشته باشه.
هیچی نتونست بگه و فقط به مالش مچش دستش ادامه داد. ییشینگ دوباره روبهرو نشست.
اگه تا خود فردا صبحم حرف نمیزد، همونطور بهش نگاه میکرد تا خودش به حرف بیاد. ییبو نفس عمیقی کشید و گفت:
دارم خودمو گم میکنم! احساس میکنم از وجودم دارم کم کم فاصله میگیرم. الان حتی ناتوانتر از ییبو 15 سالگی و 17 سالگی هستم.
حس میکنم کل وجودم به جز تهی بودن، چیزی نداره، احساس میکنم یکی باید صدام کنه تا بتونم دوباره پیدا شم.
میدونی گه تجربه خیلی سختی هستش، اینکه احساس کنی کسی نمیفهمتت، اینکه احساس کنی واقعا تو این دنیا تنها هستی ولی با وجود تنهایی ترسهای زیادیرو از آدمایی که ممکنه بهت صدمه بزنن، داشته باشی.
وقتی میام فکر میکنم چجوری از شر مشکلاتم رها بشم، خیلی راهکار و چاره به ذهنم میاد، بیشتر از اون چیزی که فکر کنی ولی جراتشو ندارم عملیشون کنم.
انگار یک "من" داخل وجودم هست که با این بُعدم کاملا متفاوت هستش و دوتاشون در حال جنگن...
من خودم از این همه جنگیدن خسته شدم، از این همه ترس و وابستگی خسته شدم...
حتی گاهی انقدر فکر میکنم که نکنه این مشکلات باعث بشه آدمایی که دوسشون دارم رو برای همیشه از دست بدم؛ پدرم، جان و جکسون! میدونی من تا الان دوتا از مهمترین آدمهای زندگیمرو از دست دادم... نمیخوام دوباره این اتفاق بیفته... همشم تقصیر خودمه...
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...