مرگ هفده سالگی

632 109 227
                                    


تمامی وسیله‌هارو آماده کرده بودند. همه ذهنشون به 17 سالگی برگشته بود ولی کسی درگیری ذهنیش رو نشون نمی‌داد.

بعد از خوردن یک صبحونه مختصر، از خونه خارج شدند تا به سمت دانشگاه حرکت کنند. مبدا دانشگاه بود. جکسون پشت فرمون نشسته بود و جان هم کنارش. ییبو و ونهان هم پشت نشسته بودن. ییبو نگاهی به ساعت کرد و بعد رو به جکسون گفت:

گا چقدر وقت داریم؟

جکسون بدون اینکه نگاهش‌رو از روبه‌روش بگیره، گفت:

حدود یک ساعت فعلا وقت داریم.

ییبو صبح زود از پدرش آدرس هتل‌رو خواسته بود، پدرش هم در نهایت تعجب آدرس‌رو براش ارسال کرده بود. البته استرس داشت و نمی‌دونست تنها پسرش تا چه حد می‌خواست سرزنشش کنه. تنها چیزی که دلش می‌خواست، دیدن لوس‌بازی‌های دوباره پسرش بود. ییبو به جکسون گفت:

لطفا قبلش بریم من پدرمو ببینم.

لبخندی که جان زد، از دید ییبو پنهون نموند. همین لبخند مهر تاییدی بر درست بودن کار ییبو بود.

خیالش راحت بود. ییبو آدرس رو داخل جی پی اس ماشین وارد کرد. ونهان دستشو دور شونه ییبو انداخت. ییبو هم بهش تکیه داد. ونهان آروم جوری که فقط خودش و ییبو بشنون گفت:

حالت خوبه؟ استرس نداری؟

اگه می‌گفت استرس نداره، قطعا دروغ بود. طوری استرس داشت که قلبش محکم می‌تپید. ییبو گفت:

می‌دونی این سفر خیلی برام مهمه. اگه همه چیز به خوبی پیش بره، مطمئنم اون سفر قبلی می‌تونه داخل ذهنم کمرنگ بشه، نمیگم برای همیشه پاک میشه.

چون قطعا یک وقتایی دوباره یادش میفتم اما به پررنگی الان نمیشه. پس باید به خودم ثابت کنم. تو هستی، جانگا هست و جکسون. می‌خوام بهترین خاطره عمرمو بسازم. می‌خوام این اردو بشه بهترین سفر زندگیم.

ونهان شونه ییبو رو محکم فشار داد و گفت:

قطعا همین میشه.

ییبو همونطور که به ونهان تکیه داده بود، چشماشو بست تا به مقصد برسن. بعد از مدتی، جکسون روبه‌روی هتل نگه داشت. با ایستادنش، ییبو هم چشماشو باز کرد. جان رو به ییبو برگشت و گفت:

باهات بیام؟

ییبو لبخندی زد و با گفتن جمله زود میام، از ماشین خارج شد. وارد هتل شد و با مسئولش صحبت کرد. پدرش قبلا حضور پسرش‌رو اطلاع داده بود؛ برای همین بدون مشکل به سمت اتاق حرکت کرد.

چی باید می‌گفت؟ از کجا باید شروع می‌کرد؟ چه کاری باید انجام می‌داد؟ تا رسیدن به مقصد تمامی ذهنش با این سوالات درگیر بود. روبه‌روی در ایستاد و زنگ رو فشار داد. در سریع باز شد. پدرش با بهت گفت:

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now