بخش سوم: اقدام به تجاوز
زمان گذشته
جان میشه منم باهات بیام؟
: ییبو نه؛ گفتم که اونجا جای تو نیست.
ییبو در حالی که اخم کرده بود گفت:
خب جان منم ببر بذار آشنا بشم. من دلم نمیخواد تو خونه تنها بمونم...
جان در حالی که تو آینه به خودش نگاه میکرد، گفت:
تو که تنها نیستی، هانگا هم باهاته!
مشکل ییبو دقیقا همین بود، هانگا! میترسید ازش. از لمسهایی که توسطش شده بود؛ ولی هر بار نتونسته بود به کسی بگه. ییبو کم سن و سال نبود و الان 15 سالش بود؛ ولی همیشه پشت جان قایم شده و نتونسته بود اون شخصیت محکم و باثبات رو بسازه.
حالا ییبو 15 ساله از هانگا 19 ساله ترس عمیقی داشت و دلش نمیخواست چند ساعت باهاش تنها باشه؛ چون که میترسید کار ناتمومش رو در نبود جان تموم کنه.
تنها کاری که تونست انجام بده این بود که سر جیب جان بره و با برداشتن کیف پولش کاری کنه که بعد از چند دقیقه برگرده.
ییبو روی تختش نشست و نظارهگر رفتن جان شد. اصلا نمیدونست چرا باید تعطیلاتشون اینطوری بود؟ چرا باید هانگا به اصرار پدرش میومد و هزارتا سوال دیگه...
جان رفت و قلب مریض ییبو شروع به تپیدن کرد. با خودش میگفت:
شاید کاری نمیخواد بکنه، آروم باش!
و خودش رو به زحمت به سمت کشو کشید تا از قرصهای همیشگیش استفاده کنه. تمام اون خونه دوتا اتاق داشت و از شانس بدش قفل اتاق خواب مشترک ییبو و جان خراب بود؛ پس حتی نمیتونست در رو قفل کنه. 5
پنج دقیقه گذشته بود و کم کم داشت از التهاب و تپشهای قلبش کم میشد تا اینکه دستگیره در آروم به سمت پایین چرخید و هانگا وارد اتاق شد. حالتش عادی نبود و اینو میشد از راه رفتنهای نامتعادلش فهمید.
ییبو تا به خودش بیاد و فرار کنه توسط دستهای هانگا محکم روی تخت پرت شد. با همون پرت شدن ییبو گریش گرفته بود؛ چون هیچ شانسی در برابر بدن ورزیده هانگا نداشت. فقط با صدای لرزون گفت:
خواهش میکنم کاریم نداشته باش.
هانگا خودش رو روی ییبو انداخت و گفت:
تو بچه نخواستی عشق منو به خود قبول کنی. حالا دیگه جان هم نیست بخواد ازت دفاع کنه. من تو این لحظه تو رو مال خودم میکنم و تو هم مجبوری با من راه بیای.
با گفتن این حرف محکم به سمت لبهای ییبو حمله کرد. ییبو با نهایت قدرتش سعی در دور کردن هانگا داشت؛ ولی این کار تنها هانگا رو وحشیتر می کرد. بعد از چند دقیقه که کاملا لبهای ییبو زخم شده بود، به سمت گردنش رفت و با مکیدن و گازهای محکم سعی در مارکدار کردنش کرد.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...