جانان من (پایان)

1K 130 411
                                    


همه چیز تو یک لحظه اتفاق افتاده بود. باور کردنش براش سخت بود پسری که تا همین چند ساعت پیش طرح لبخندشو بهش نشون داده بود، الان روی تخت دراز کشیده بود و نمی‌تونست هیچ نشونه‌ای از شادی رو داخل اون صورت ببینه.

این می‌تونست غمگین‌ترین اتفاق تمام زندگیش باشه. پشت شیشه ایستاده بود و به پسری که با کمک دستگاه مخصوص نفس می‌کشید، نگاه می‌کرد. جکسون دستش رو بر روی شونه جان گذاشت و بعد گفت:

جان!

جان شونشو تکون داد و بدون اینکه نگاهی به مرد بندازه، گفت:

اینجا نمیتونم حرف بزنم، بیا بیرون!

بعد از گفتن این حرف، آخرین نگاهشو به گل آفتابگردونش که پژمرده بر روی تخت دراز کشیده بود داد و به سمت محوطه رفت. بعد از بیرون رفتن، جان به سمت جکسون برگشت و گفت:

چرا؟

: منظورت چیه؟

جان با عصبانیت گفت:

چرا می‌خواستی اون کارو انجام بدی وقتی می‌دونستی ییبو تا چه اندازه دوست داره؟ به همین زودی یادت رفته که بهت گفت درباره مرگت صحبت نکن؟ به همین زودی یادت رفت که بغلت کرد و بهت گفت دوستت داره؟ اون موقع تو همینطوری برای مرگ یک آدم نقشه میکشی؟

جکسون اخمی کرد و گفت:

اون آدم نیست جان!

جان چشماشو از روی عصبانیت بست و گفت:

در نظر من و تو آدم نیست اما در نظر قانون یک آدمه... چرا واقعا جکسون؟ فرض کن کشتیش تموم شد، آخرش که چی؟

ییبو اینطوری خوشحال میشه؟

فقط یک لحظه به نبود شما فکر کرده و الان روی تخت بیمارستانه...

اگه این اتفاق انجام میشد چی؟ اونوقت چه حالی داشت؟

اگه ییبو چشماشو باز نکنه هیچوقت ازت نمیگذرم جکسون... قسم می‌خورم.

جکسون با عصبانیت چند قدم جلوتر اومد و گفت:

جان خودتو زدی به نفهمی؟ هانگا یک آدم روانی هست، اون از هر فرصت داره استفاده میکنه ییبو رو به دست بیاره...

میدونی چیکار کرده؟ میدونی چی باعث شده که این فکر تو ذهن ما بیاد؟

تو خودت خوب میدونی چقدر ییبو برام عزیز هست، پس توقع نداشته باش در برابر فردی که تا این حد اذیتش میکنه سکوت کنم.

جان با اخم گفت:

چیکار کرده مگه؟

جکسون نمی‌دونست چطور به جان بگه چه اتفاقی افتاده و جان هم می‌ترسید از شنیدن چیزی که نمی‌دونست چیه؟ جکسون همچنان سکوت کرده بود. این بار جان با صدای بلندتری گفت:

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now