منگزی

526 107 193
                                    

جان تازه با یک شرکت خارجی وارد قرارداد شده بود. این می‌تونست براش یک رزومه فوق‌العاده باشه تا شرکت شخصی خودش‌رو تاسیس کنه.

طراحی شخصیت‌های وبتون یکی از کارهایی بود که علاقه زیادی بهش داشت. نمونه کاری که برای شرکت فرستاده بود، اقتباسی از چهره ییبو بود.

البته خود ییبو از این موضوع اطلاع نداشت. قطعا اگه متوجه میشد این حجم از خوشبختی‌رو نمی‌تونست دووم بیاره.

جان مشغول کار بر روی پروژه جدیدش بود که ییبو کنارش نشست. این حجم از ساکت بودن، وقتی جان در حال کاره، از ییبو بعید بود.

جان همونطور که قلمش‌رو بر روی تبلت حرکت می‌داد، گفت:

حرفتو بزن!

ییبو بین گفتن و نگفتن مردد بود؛ برای همین با وسیله‌های کار جان، شروع به بازی کرد و گفت:

حرفی ندارم. تو طراحیاتو انجام بده. مزاحمت نمیشم... یه گوشه نشستم.

جان که نمی‌تونست تمرکز کنه، قلم‌رو گوشه‌ای گذاشت. از دو طرف پای ییبو گرفت و اون‌رو به سمت خودش کشید. بعد گفت:

نشناسمت باید برم بمیرم. اون چشمات داره باهام حرف میزنه؛ پس بگو ببینم چی تو دلت سنگینی می‌کنه که نمی‌تونی بگی.

ییبو کمی به چشم‌های جان نگاه کرد. بعد دست‌های جان‌رو گرفت و گفت:

قبل از اردو نمی‌خوای کاری کنی؟

جان اخمی کرد و گفت:

چیکار مثلا؟ فقط یک سری لوازم باید جمع کنیم دیگه.

ییبو خودش‌رو به جان نزدیک‌تر کرد و بعد گفت:

جان میشه ازت درخواستی داشته باشم؟

جان لبخندی زد و موهای ییبو رو بهم ریخت و گفت:

بگو ببینم این بار چی می‌خوای.

این درخواست ییبو از تمامی خواسته‌هایی که تا به امروز از جان داشت، سخت‌تر بود؛ برای همین نمی‌دونست چطوری بحثش‌رو پیش بکشه.

ولی تا کی می‌تونست در برابر حرف نزدن مقاومت کنه؟ برای همین تمامی قدرتشو به کار گرفت. دست جان‌رو محکم گرفت و گفت:

میشه قبل از اردو بری مادرت‌رو ببینی؟

لبخند جان کم کم محو شد. دست ییبو رو ول کرد و مشغول کارش شد. سکوت و بی‌محلی تنها جواب ییبو بود. ییبو نزدیک‌تر شد و گفت:

جان برو ببینش. نزار انقدر دیر کنی که پشیمون بشی. من می‌دونم بعضی وقت‌ها از دور می‌بینیش، دلیل اینکه نمیای از چین بریم مادرته ولی چرا این فاصله‌رو کم نمی‌کنی؟

جان به ییبو نگاه نمی‌کرد. فقط گفت:

برو سرم شلوغه. باید طرح‌هامو زودتر تحویل بدم.

𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)Where stories live. Discover now