گاهی اوقات برای خوب شدن حالت نیازی به دکتر نداری. حتما نیازی نیست تا وارد بیمارستان بشی و بوی الکل و انواع مواد ضدعفونیکننده توی بینیت بپیچه.
گاهی وقتها نیازه تا یک آغوش هدیه بگیری، یک لمس دست و یک بوسه و یک صدایی که تو گوشت فریاد بزنه: تا ابد هستم کنارت!
ییبو بعد از اینکه دستهای جان مهمون موهاش شد، تونست کمی آروم بگیره و چشماشو ببنده ولی حال خود جان خراب بود.
هنوز ترس حضور هانگا داخل خونه، از قلبش بیرون نرفته بود. بعد از اینکه از خواب بودن ییبو مطمئن شد، پتوی نازکی رو بر روی پاهاش کشید و بعد از به جا گذاشتن بوسه آرومی بر روی زخم گردنش، از اتاق خارج شد.
بعد از بیرون رفتن از اتاق، با افرادی روبهرو شد که با نگرانی هر چه تموم منتظر نشسته بودند.
جان در حالی که به شدت سرش درد میکرد، به سمت آشپزخونه قدم برداشت.
داخل کابینت مخصوص داروها، دنبال چیزی بود تا حداقل برای چند ساعت اون رو به دنیای بیهوشی دعوت کنه. دنیایی که نه خبری از درد باشه و نه نشانهای از نگرانی!
جکسون، آیوان رو بر روی کاناپه گذاشت. وقتی ییشینگ بهش اطلاع داده بود، فقط تونسته بود سریع دست آیوان رو بگیره و در سریعترین زمان خودش رو به خونه مشترک ییبو و جان برسونه.
جکسون پشت سر جان وارد آشپزخونه شد. با دیدن حال جان کمی تعلل کرد و بعد گفت:
خوبی؟
جان در حالی که دو قرص آرامشبخش که در بیشتر مواقع ییبو ازشون استفاده میکرد، رو همراه با یک لیوان آب میخورد، ابروهاشو بالا انداخت.
قطعا جکسون نباید تو این لحظه از جان میپرسید، حالت خوبه؟
تموم دلخوشیش داخل اتاق تاریک چشماش رو بسته بود و معلوم نبود قراره دوباره کابوسهاش رو تجربه کنه یا نه؟
پس در حال حاضر در نظر جان پرسیدن این سوال بیهودهترین کار ممکن به نظر میومد.
جوابی نداد. قصد خروج از آشپزخونه رو داشت که دستش توسط دستای جکسون گرفته شد:
حال ییبو خوبه؟ خوابیده؟
جان دستی به چشمهاش کشید و بعد گفت:
به نظرت حال هر دومون چطور میتونه باشه؟
حال من چطور میتونه باشه وقتی میبینم یک نفر به هر ترفندی قصد داره ییبو رو از من بگیره،
وقتی یک نفر داره تلاش میکنه ییبو رو دوباره تبدیل به یک آوار کنه، میتونیم خوب باشیم؟
خود تو چی؟ میتونه حالت خوب باشه؟
قبل از اینکه جکسون جوابی بده، ییشینگ مداخله کرد:
کسی حق نداره چیزی که سهم تو هست رو ازت بگیره جان!
ESTÁS LEYENDO
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...