زمان حال
تقریبا دو ساعت از رفتن جکسون به اصرار جان میگذشت. ییبو متنفر بود از اینکه جلوی کسی ضعیف به چشم بیاد. اون آمپولا بدنشرو به شدت ضعیف میکردند؛ برای همین ترجیح میداد فقط خودش و جان تو خونه باشند. ییبو هنوز به هوش نیومده بود و این نشوندهنده ضعیف شدن بدنش بود.
جان مشغول درست کردن غذا برای ییبو بود که با شنیدن صداش سریع به داخل اتاق رفت؛ چون که خبری ازش داخل پذیرایی نبود. در اتاق رو باز کرد و با ییبویی که لبه تخت نشسته بود، روبه رو شد. جان نزدیکش رفت و کنارش نشست و گفت:
خوبی ییبو؟
ییبو با چشمان بی حالش به جان نگاه کرد و سعی کرد لبخندی بزنه تا جان رو از نگرانی در بیاره ولی در انتها با یک لبخند بسیار پژمرده گفت:
خوبم فقط میشه کمکم کنی برم دستشویی، نمیتونم رو پاهام بایستم.
جان لبخندی زد و تمامی تلاش خودش رو به کار گرفت تا بغضش رو پنهون کنه. با یک دستش، دست ییبو رو گرفت و دست دیگش رو دور شونههای ییبو گذاشت و گفت:
پاشو ببینم بریم دستشویی که بعدش قراره دستپخت جانگاتو بخوری...
ییبو خودش خوب میدونست هیچ میلی به غذا نداره و با اولین قاشقی که بزاره دهنش همه چی رو بالا میاره ولی خب فعلا موقعیتش نبود و باید دستشویی میرفت. جان تا خود سرویس بهداشتی ییبو رو همراهی کرد و گفت:
کارتو انجام دادی بگو بیام کمکت کنم دست و صورتتو بشوری.
ییبو به سختی اون مسیر و طی کرد. معدش میسوخت و احساس میکرد مایعی بین گلو و معدش در جریان هستش که باید زودتر خارج بشه تا حالش بتونه درست شه. از دید جان معلوم نبود این زخم کهنه چرا دوباره سر باز کرده. اصلا مگه بسته شده بود که بخواد دوباره باز هم بشه؟ قطعا نه ولی چند سال بود که اوضاعش بهتر بود ولی فقط یک پیام که یک ماه پیش دریافت کرده بود، تمامی معادلات زندگیش رو بهم ریخته بود.
طوری که هنوز نتوسته بود به جان و جکسون چیزی بگه؛ چون با خودش فکر میکرد شاید یک پیام اشتباه هستش ولی کی به جز هانگا، ییبو رو توت فرنگی صدا میزد؟
همین لقب، باعث شده بود که ییبو تا آخر عمر از هر طعمی که منتهی به توت فرنگی میشه، نفرت شدیدی داشته باشه؛ طوری که با خوردنشون بالا بیاره. به همین راحتی یک لقب میتونه بخشی از زندگی یک فرد را نابود کنه.به خاطر آمپول چشماش هنوز تار میدید و یکم سرگیجه داشت ولی بیشتر از این نمیتونست جان رو نگران کنه. بعد از دو دقیقه جان در زد و گفت:
ییبو بیام تو؟
یییبو با صدای خیلی کم و ضعیفی گفت:
اره میتونی بیای.
YOU ARE READING
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...