بالاخره امتحانها تموم شدن. همشون تونسته بودن تمام امتحانات رو قبول بشن؛ به جز درسی که هانگا نقش استادیار داشت.
البته ییبو با نمره کامل اون درس رو پاس کرده بود ولی جان و جکسون هر دو با پایینترین نمره افتادن.
هر چند ییبو بابت این موضوع بسیار ناراحت بود ولی جان و جکسون با بیخیالیشون باعث شدند که ییبو هم غم چندان زیادیرو تجربه نکنه.
البته جان یک مشکل بزرگ داشت. باید به ییبو هر چه زودتر میگفت قراره کارهاشو به صورت حضوری انجام بده. شاید در نگاه بقیه معضل چندان بزرگی نبود اما برای ییبو و جانی که هر لحظه کنار هم بودن، این موضوع شکل دیگهای داشت.
به همون اندازه که برای ییبو این دوری چندین ساعته اونم 5 روز در داخل هفته سخت بود، هضمش برای جان هم به اون آسونی نبود.
سر یه میز نشسته بودن. در حال خوردن غذا بودن. الان بهترین فرصت بود تا این موضوع رو با ییبو در میون بگذاره اما هر چقدر تلاش میکرد، نمیتونست. ییبو که کلافگی جان رو فهمیده بود، گفت:
حرفی که میخوای بزنی رو بگو جان!
ییبو، جان رو خوب میشناخت. هیچ وقت چشمای جان بهش دروغ نمیگفتن. جان دستش رو بر روی میز گذاشت و بعد گفت:
ییبو من قراره از اول هفته به صورت حضوری برم سرکار.
اول نتونست حرف جان رو هضم کنه. با استرس به چهرش نگاه کرد و گفت:
چرا جانگا؟ تو خونه آرامش نداری؟ اگه اینطوریه من میتونم بمونم اتاق تا کاراتو انجام بدی...
جان با مهربونی گفت:
نه عزیزم. اصلا اینطور نیست اما بهم یه کار حضوری پیشنهاد شده. این میتونه یه فرصت بزرگ برام باشه تا شرکت شخصی خودم رو بزنم.
ییبو وسط حرف جان پرید و گفت:
جانگا پدرم که گفت قراره داخل شرکت اون کار کنیم. پس چه نیازی هست بری اونجا؟
جان لبخندی زد. دست ییبو رو که بر روی میز بود گرفت و کمی فشار داد و بعد گفت:
اون علاقه من نیست ییبو. نمیتونم وقتی به چیزی علاقه ندارم به زور تحملش کنم.
ییبو دستشو از زیر دست جان بیرون کشید و بعد گفت:
ممنون بابت غذا. ظرفا رو صبح میشورم. شب بخیر.
بعد از گفتن این حرف از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق خواب رفت. از قفسه یک کتاب برداشت و بعد از نشستن روی تخت مشغول خوندنش شد اما چیزی نمیفهمید.
تمام نوشتههای کتاب براش خطهای صاف بود که هیچ مفهومی رو نمیرسوندن. با کلافگی کتاب رو بست. دلش هوای تازه میخواست. لباسهای راحتیش رو با یک لباس مناسب عوض کرد. سوئیچ موتورو برداشت. جان با دیدن لباسهای بیرون ییبو، جلو اومد و گفت:
BINABASA MO ANG
𝑊𝑖𝑙𝑙 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑆𝑡𝑎𝑦 𝐵𝑦 𝑀𝑦 𝑆𝑖𝑑𝑒? (𝐶𝑜𝑚𝑝𝑙𝑒𝑡𝑒𝑑)
Romanceاشکایی که از چشمان ییبو میریخت کاملا بی اختیار بود. بلند شد و رو به روی جان ایستاد. نمیتونست دیگه طاقت بیاره. جان تمام زندگی اون بود، به خاطر جان هم شده باید می جنگید، نباید به این زودیا از زندگی خسته میشد. ییبو گفت: جان از همون موقعی که حامی من بو...